#ملودی_زندگی_من_پارت_24

ملینا: اوو ... حالا مگه چی شده؟ خب ملودی جان آدم باید یه ذره استراحت کنه. انقدر تو خونه نشسته بودم و درس میخوندم که دیگه داشتم دیوونه میشدم. برام خوبه بیام بیرون و سرم هوا بخوره.

- الــهی! نه که تو بیست و چهار ساعته خونه ای و در حال خوندن ؛ واقعا برات خوبه.

ملینا: دقیقا.

- رو تو برم. یه ذره از سولماز یاد بگیر ببین چقدر ساکته. البته جای تعجب داره که اصلا حرف نمیزنه!

بهش نگاه کردم و گفتم:

- نکنه لال شدی خواهر؟!

سولماز خندید و گفت:

- کوفت. یه بارم که حرف نزدم تو هی گیر بده.

- خب خداروشکر. نه لالی، نه موش زبونتو خورده! خب بچه ها بیاین بریم بارا رو بذاریم تو ماشین دوباره برگردیم.

ملینا: وای نه. دیگه چرا؟ مگه بازم خرید داری؟!

- نه. خرید که تموم شد. بریم تفریح کنیم. با یه ذره هیجان موافقین؟

سولماز: وای، نه تو رو خدا. منظورت از هیجان دلقک بازیات که نیست؟

- نه بابا، حالا می گین آره یا نه؟!

-آره .

- پس بزن بریم. پیش به سوی هیجان ...





****





- یـــوهـــو ... وایــــی ... چه حالی میــــدهـ ...

ملینا داشت یه چیزی بهم می گفت. از حرکت لباش متوجه شدم اما انقدر صدای موزیک زیاد بود که صداشو نمیشنیدم. صدای موزیک دیوانه وار بلند بود و کرکننده ...


romangram.com | @romangram_com