#ملودی_زندگی_من_پارت_2

- هوم؟ چی چیو لنگ ظهره؟ مگه ساعت چنده؟

ملینا: ده و نیم.

مثل فشنگ از جام پریدم.

- چی؟ چرا زودتر بیدارم نکردی؟! حالا چکار کنم؟ این دفعه چجوری از شر این استاد چشم لوچی و بدعنق خلاص بشم؟

رفتم سر لباسام و از پشت در مانتومو برداشتم و سریع تنم کردم.

- ای خدا حالا چه غلطی کنم؟ اِی ...

همونطور که داشتم مقنعه رو سرم می کردم غرغر می کردم که ملینا حرفمو نصفه قطع کرد و گفت:

- اووو ...

برگشتم طرفش. دیدم داره میخنده!

- زهرمار. چرا میخندی؟! چیزخنده داری گفتم؟

ملینا:آره . دارم به حرفای تو میخندم و از کلافه بودنت لذت می برم. اون مقنعه درست کن اول.

مقنعه کج رو سرم بود. از حرص مقنعه رو از سرم برداشتم تا دوباره بذارم سرم که با حرف ملینا از حرکت ایستادم.

ملینا: انقدر حرف زدی که مهلت ندادی بگم شوخی کردم. امروز جمعه ست.

و بعد دوباره شروع به خندیدن کرد.

مقنعه و پرت کردم طرفش و بلند با حرص گفتم:

- ای تو روحت مِلی ... مگه مرض داری؟

سرمو رو به سقف اتاق گرفتم و گفتم:

- ای خدا جون مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر از دست این ولوله عذاب بکشم؟!

ملینا: هوی ... اولا درست حرف بزن، دوما تو روح خودت، سوما من مرض ندارم گفتم یه ذره اذیتت کنم، چهارما عذاب چیه؟ تو باید از خدات باشه که منه حوریه ی بهشتی رو دو دستی تقدیم به تو کرده برای اینکه تنها نباشی و آرزو یه خواهر مهربون و خوشگل به دلت نمونه و ...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- اوف. بسه دیگه مگه داری استخاره می کنی؟! فهمیدم حوریه ی بهشتی. حالا تو ببخش. آخه عزیز من، داشتم سکته می کردم. همچین گفتی که قلبم اومد تو دهنم. دیشبم که درست و حسابی نخوابیدم.

ملینا: اونوقت چرا؟


romangram.com | @romangram_com