#ملودی_زندگی_من_پارت_155
روژین: باشه، دیوونه اگه قلبم از حرکت میفتاد چی؟ آب یخ و ریختی روم شکه شدم.
آفتاب کور کننده ای بود؛ دستمو مثل سایه بون بالای چشمام گذاشتم و بهش نگاه کردم.
- ببخشید. می خواستم شوخی کنم.
روژین پوفی کشید و گفت:
- عیبی نداره؛ من به خل مشنگ بازیات عادت دارم.
- اِ، نه بابا!
قبل اینکه کامل بره تو برگشت سمتم و گفت:
- زن بابا!
و رفت تو. بلند شدم و یه ذره قدم زدم تا نفسم سر جاش بیاد.
رفتم تو و از دسته ی یخچال برای خودم آب ریختم.
گفتم برم تو اتاق رامبد یه ذره اذیتش کنم و بترسونمش. لیوان و توی سینک گذاشتم و راه افتادم سمت اتاق رامبد؛ صدایی نمیومد.
روژین: چرا اینجا ایستادی؟
با ترس برگشتم سمتش.
- وای دختر، یواش؛ زهره ترک شدم. می خوام برم پیش رامبد اما صدایی نمیاد.
روژین ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت:
- اما رامبد خونه نیست، با دوستاش رفته بیرون.
چشمام گرد شد.
- مطمئنی؟ اما من خودم تو حیاط بهش خوردم. غیر از رامبدم کس دیگه ای که نمیتونه بیاد جز بابات که اونم نیست.
روژین دست به کمر شد.
- عجیبه؛ شاید چیزی جا گذاشته که برگشت.
صدای موبایل روژین بلند شد و رفت تو اتاقش تا جواب بده.
من سر دو راهی بودم که برم یا نه، آخه صدایی نمیاد. شاید داره لباس عوض می کنه! نه بابا، خودش تازه از بیرون اومده و لباس تنشه حتما.
romangram.com | @romangram_com