#ملودی_زندگی_من_پارت_125

روژین: هزار تا؟ تمام کارا رو انجام دادیم دیگه.

رو تخت خم شدم و با انگشت به پهلوش فشار اوردم.

- بلند شو روژین. باید اماده شیم.

روژین با صدای گرفته گفت:

- اوف، بذار من بِکَپَم.

صاف ایستادم و تو موهام چنگ انداختم و تکون دادم.

- بلند شو خرس قطبی، دیر میشه ها.

روژین یهو نشست رو تخت و با چشمای بسته عصبی گفت:

- وایـــی مخمو خوردی. بلند شدم، خوب شد حالا؟

با ناله و زاری که بیشتر شبیه گریه بود گفت:

- ملودی بذار من خبر مرگم سر بذارم رو بالشت و بخوابم بعد اماده میشم. سه سوته حاضر میشم.

دلم براش سوخت. بیچاره همیشه عادت داره بعد از ظهرا بخوابه بخاطر همین نمیتونه از خوابش بزنه. امروزم که خیلی کار کرد پس مشکلی با خوابیدنش نداشتم!

- باشه بگیر بخواب، من میرم ریخت و پاشی که کردیم و جمع کنم.

روژین رو تخت ولو شد و گفت:

- آ قربون دستت، مرسی.

رفتاراش خیلی کودکانه بود. لبخندی به صورت خوابالودش که شبیه بچه های مظلوم که خسته از شیطنت و بازیگوشی بودن زدم.

وسایل تزیین و بادکنکای اضافه و بقیه وسایل ریزه میزه و جمع کردم و تو پلاستیک ریختم و بردم تو ماشین. هوای افتابی و باحالی بود.

رفتم طبقه بالا؛ ساک لباسامونو تو اتاق روبرویی گذاشته بودیم. قبلش رفتم تو اتاق خواب و روژین و بیدار کردم.

لیوان آب نصفه روی پاتختی و تو دستم گرفتم و بالا سر روژین ایستادم.

- روژین؟ پاشو دیگه ساعت پنج شد.

غلتی زد و چشماشو آروم آروم باز کرد.

لبخندی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com