#ملودی_زندگی_من_پارت_119
- به دل نگیر، توام سلام برسون خداحافظ.
- چیزی نشد که به دل بگیرم؛ خداحافظ.
اصلا یادم نبود فردا مراسم عقدشونه؛ بد شد. اما اشکالی نداره مهم عروسیه که میرم.
مامان برای شام صدامون زد. از اتاق بیرون اومدم. ملینام همزمان اومد بیرون و باهم رفتیم پایین تو آشپزخونه.
بابا و مامان برای خودشون کشیدن. مام سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم. به اندازه ای که معده ام پر بشه خوردم و از سر میز بلند شدم. تشکر کردم و رفتم تو هال؛ الان خانم مارپل میده.
تی وی و روشن کردم و زدم کانال من و تو. یه ساعت تندی گذشت و خانوم مارپلم تموم شد؛ عاشق فیلمای جنایی و کاراگاه بازی و اکشنم.
تی وی که چیز خاصی نداشت که توجهمو جلب کنه بخاطر همین شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم.
برای فردا باید وسائل تزئینی بگیرم؛ البته از قبل باقی مونده و بالای کمد یه خروار داریم. فقط باید بادکنک و تنقلات بگیرم و خرت و پرت دیگه ...
روی تخت دراز کشیدم و پرده و کمی کنار زدم تا اسمون پر ستاره رو تماشا کنم. سیاهی شب آرامش عجیبی بهم میداد.
****
لواسان – ویلا ...
از تو پلاستیک بازم بادکنکای رنگی و در آوردم و شروع کردم به فوت کردن. با روژین مشغول درست کردن تزئین کردنیم. نفسم بند اومد از بس فوت کردم تو بادکنکا. روژین خانوم که خیلی ریلکس داره با دستگاه بادشون می کنه.
- روژین خوبی؟
روژین همونطور که سرش پایین بود جواب داد:
-آره ، تو چطوری؟
مشغول بستن سر بادکنک شدم.
- خسته نشی یه موقع!
روژین لبخند خبیثی زد که از چشمم دور نموند.
romangram.com | @romangram_com