#ملودی_زندگی_من_پارت_105
- چرا حرص میخوری؟ حالاکی هست این آقای کله قندی؟!
- همونی که تو تولد روژین باهاش رقصیدم؛ پسره ی از خودراضی.
ملینا با هیجان گفت:
- راست می گی؟ می خوام برم ببینمش.
- هیــس؛ یواش تر حرف بزن صدات میره.
ملینا: خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمش؛ اون موقع من پیشتون نبودم داشتم با آرامیس حرف میزدم.
- خیله خب. میتونی به بهانه ی میوه بردن بری ببینیش. حالا خیلیم دیدن نداره.
شکلاتای روی بستنی و با خشونت کندم و خوردم.
- اا؟!
ملینا: حرص نخور برات سمه! باز چی شده؟
- از دست این مغرور مگه میشه حرص نخورد؟
با تمسخر اداشو در اوردم و لب و لوچمو کج و کوله کردم.
- اون موقع که داشتیم میرقصیدیم برگشته بهم میگه سالسا بلدین؟ مواظب باشین پامو لگد نکنین!
با مشت رو میز کوبوندم.
- پررو، یکی نیست بگه اخه گلابی اگه من بلد نبودم چرا اومدی همپای من بشی؟!
ملینا با تعجب و خنده گفت:
- واقعا اینو گفت؟
چپ چپ نگاهش کردم.
- پ ن پ، از خودم در اوردم! حالا اینو گوش کن. یه بار که از دانشگاه داشتم میومدم خونه تو پارکینگ دنبال سوییچ میگشتم که بهش خوردم. ازش عذر خواهی کردم و گفتم ندیدمتون؛ برمیگرده میگه ندیدین یا نخواستین ببینین؟ عوضی، رو که نیست سنگ پا قزوینه!
ملینا خندید و گفت:
- وای دلم. چقدر دوست داشتم حرص خوردنت و ببینم. حال کردم، پنچرت کرد تو این چند وقت نه؟!
- مــرض، نخیـر منم کاراشو بی جواب نذاشتم.
romangram.com | @romangram_com