#ملودی_زندگی_من_پارت_104

- هیچی. یه سوسک از کنار پام رد شد ترسیدم.

بابا حرفی نزد و به بحث جدیدش با آرشام ادامه داد. دیگه به مسخره بازی و نیش و کنایه های من و ملینا عادت کرده بود؛ حتما فهمید منظورم به ملیناس!

اَه ملینا نذاشت بفهمم چی میگن که؛ لعنتی! من اگه نفهمم دق می کنم!

ملینا: خودت سوسکی بی ادب؛ به من می گی سوسک؟!

در فریزر و باز کردم و بستنی دارک چاکلت و درآوردم.

- خوبه خوبه؛ مثل بچه دوساله ها حرف نزن!آره مگه نیستی؟

ملینا: خودت خواستیا! ؟

- چیو؟

ملینا: اینو.

تا در فریزر و بستم یک دفعه احساس قلقلک کردم. باز این ملینا دست رو نقطه ضعف من گذاشته بود.

دستاشو از روی شکمم برداشتم و گفتم:

- وای نکن ملینا؛ الان صدای خندم تا پذیرایی میره؛ اونوقت آبروم میره پیش مهمون.

ملینا دستاشو برداشت و گفت:

- مهمون؟ کیه؟

رو صندلی نشستم و پلاستیک بستنی و باز کردم.

- اوهوم، آقای دکترِ تازه به دوران رسیده اومده!

ملینا روبروم نشست و گفت:

- کیو می گی؟

با حرص یه گاز از بستنی زدم.

با لحن کش داری گفتم:

- آقای دکـتــر آرشام زندی، پسره ی کله قندی!

ملینا خندید و گفت:


romangram.com | @romangram_com