#ملودی_زندگی_من_پارت_102
منم که خوش شانس؛ خود بابا منو دید و تشویقم کرد بیام پایین، برای استقبال مهمون عزیزش!
بابا: سلام دخترم، بیا پایین مهمون داریم.
مجبور شدم اون چند تا پله رو که بالا رفته بودم بگذروم و بیام پایین.
گفتم: سلام بابا. خوبی؟ خسته نباشی.
خودمو زدم به اون راه که مثلا من نمیشناسمش.
بهش نگاهی کردم و رو به بابا گفتم:
- بابا معرفی نمی کنی؟
بابا: چرا، این آقا پسر گل دکتر آرشام زندی هستن.
جونــم؟ دکتر؟ کِی دکتر شد؟!
به چشمای طوسی خوشگلش نگاه کردم و گفتم:
- سلام، خوشوقتم آقای زندی. خوش اومدین.
آرشام: سلام خانوم هاشمی، ممنون.
مامان: چرا اینجا ایستادین؟ بفرمایید داخل. شاهین راهنماییشون کن.
بابا: بفرما پسرم.
بابا آرشام و برد تو پذیرایی. رفتم پیش مامان تو آشپزخونه.
- مامان این کیه؟ اینجا چیکار می کنه؟
منم که اصلا نمیشناسم کیه! میشناسم؟ نـــــه!
مامان: نمیدونم، فقط بابات گفت مهمون داریم.
یه نگاه به خودم کردم. وای من با این سر و وضع رفتم جلوش؟!
- مامان جان نمیتونستی یه ندا بدی که مهمون داره میاد تا من لباس مناسب پبوشم؟!
مامان سر تا پام و نگاه کرد.
- چه می دونستم الان میرسن؟! حالا اشکالی نداره. تو که به این مسائل حساس نیستی.
romangram.com | @romangram_com