#ملیسا_پارت_70

- مائده رو اذیت که نکردی؟
- اذیت کجا بود؟ بهش گفتم تصادفی دیدمش و بیاد برسونمش که گفت: "صلاح نمی بینم باهاتون بیام."
گفتم: "حداقل یه کافی شاپی، قهوه ای، شماره ای." گفت دلیلی نمی بینه.
اصلا سرش رو نیاورد بالا ببینه من انقدر تیپ زدم یا با یه گونی اومدم. ماشین رو بگو، بابام می خواست خفم کنه اون وقت خانوم یه نگاهم بهش ننداخت. با موتور گازی می رفتم انقدر زورم نمی اومد.
اون قدر بهش خندیدیم که اشک از چشمامون جاری شد.
- من که از همون اول گفتم مائده اهل این حرفا نیست.
کوروش چند بار زیر لب "مائده، مائده" گفت و بعد رو به من گفت:
- دختره بهم میگه به حرمت دوستیم با ملیسا باهات برخوردی نکردم که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی.
- اِ، پس حسابی شستت.
شقایق خندید و گفت:
- بدو، می خوام بندازمت رو بند تا خشک شی.
یلدا گفت:
- اتوتم با من.
- بامزه ها!
کوروش واقعا اعصاب نداشت، چون بدجور خورده بود تو پرش، ما هم سریع جیم شدیم.
***
رفتارای سهرابی، طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود. سهرابی همیشه اخمو، حالا نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم می گرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودن. از همه بدتر غیرت کوروش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود.
بهشون گفتم:
- رفتارای سهرابی مشکوکه.
کوروش گفت:
- به نظر من که این چند ترم باقی مونده رو سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اون رو به سلامت.
بهروز هم مثل بوقلمون، کلش رو در تایید حرف کوروش چند بار بالا و پایین برد و آخر سر هم گفت:
- بهش بگو هوای ما رو هم داشته باشه.
با حرص با کیف تو دستم، همزمان توی سر دوتاشون زدم و گفتم:
- یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنن!
مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتم و دکمه اتصال رو فشار دادم.

@romangram_com