#ملیسا_پارت_65
- می گم ملی، تو که سر متین شرط بستی، منم سر ...
- ا، بسه دیگه، هر چی بهت هیچی نمی گم. مائده اهل این حرفا نیست.
- تو از کجا می دونی؟
- می دونم دیگه.
- مگه متین هست؟
- نه، مگه نمی بینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد؟
- آهان، پس بگو از کجا دلت پره.
- کوروش بحث این حرفا نیست، مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه، نمی خوام اذیتش کنی.
- اذیت کدومه؟ یه دوستی ساده س.
- خودت رو سنگ رو یخ نکن.
- امتحانش ضرر نداره.
- به جهنم، اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونت رو ریخت، مقصر خودتی.
- اوکی حرص نخور، پوستت زشت تر از الانش میشه.
- مگه پوست من چشه؟
- چشم نیست گوشه.
- مسخره!
***
اون روز هر چی با کوروش حرف زدیم فایده نداشت و پاش رو کرد تو یه کفش که قاپ مائده رو می دزده.
از جانب مائده مطمئن بودم، اما دوست نداشتم اصرار کوروش وجهه ی منو جلوی مائده خراب کنه. گرچه می دونستم کوروش آدمیه که امروز یه تصمیمی می گیره و فرداش به روی خودشم نمیاره، پس جای امید بود، مخصوصا این که مائده با دخترای اطراف کوروش یه دنیا فرق داشت، از جمله با خود من.
سوغاتی سوسن رو همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه رو هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از سفرشون برنگشته بودن. از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک در میون قضا می شد، بقیه رو می خوندم و اون طور که فهمیدم شقایق و یلدا هم همین طور بودن. دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدن. مامان پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید که مطمئن بودم نود و نه درصد اون ها لباسه، از کیش برگشت. با یادآوری این که حتی یه تماس خشک و خالی هم باهام نگرفتن، به سردی به هر دوشون سلام کردم. بابا سرم رو ب*و*سید و به اتاقش رفت. اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود. گاهی وقتا شک می کنم که بچه ی واقعیشون باشم.
مامان هم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده، گفت:
- ملیسا واقعا که عجب مسافرتی رو از دست دادی، خیلی خوش گذشت!
- به منم خوش گذشت.
مامان پوزخندی زد و گفت:
- با اون دگوری ها؟
منظورش دوستام بودن.
@romangram_com