#ملیسا_پارت_64

به مائده سلام کرد و حالش رو پرسید و زیارت قبول گفت.
انقدر کارش بهم برخورد که اگه انقدر خانومیت و صبر نداشتم، با مخ می رفتم تو صورتش. فقط مائده زیارت رفته بود و ما اون جا بوق بودیم؟ پرروی بی ادب امل!
یلدا جفت پا پرید تو افکارم و گفت:
- کجایی تو؟ ده دفعه صدات زدم.
- همین جام، بریم دیگه.
کوروش هنوز زیر چشمی به مائده نگاه می کرد که یکی زدم پس سرش و گفتم:
- یالا راه بیفت!
از مائده و متین خداحافظی کردیم و متین در طول این مدت حتی یه نگاه هم بهم ننداخت. با دیدن دویست و شیش کوروش شوکه نگاهش کردیم.
- چیه خب؟
شقایق گفت:
- ماشینت کو؟
- همینه دیگه.
- زهرمار، ماشین خودت رو می گم.
- آهان، اون دلم رو زد، عوضش کردم.
شقایق با حرص گفت:
- اسکلمون کردی؟
- من غلط بکنم. حالا بدویین سوار شین و فضولی نکنید.
بعدم آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- همش زیر سر توئه که فرناز احمق انقدر منو تیغید که مجبور شدم ماشینم رو بفروشم.
- به من چه؟ خودت گند زدی. حالا بچه رو سقط کرد؟
- آره، یه هفته میشه.
سوار که شدیم کوروش گفت:
- ولی خدایی اون دختره، فامیل متین، چه تیکه ای بود!
شقایق با هیجان گفت:
- تازه بدون روسری ندیدیش.
- زهرمار شقایق! کوروش تو هم بهتره سرت به کار خودت باشه.

@romangram_com