#ملیسا_پارت_53
اخمام رو کشيدم تو هم و وسط حرفش پريدم و گفتم:
- اَه يلدا چرا شر و ور مي گي؟
کوروش که معلوم بود داره از فضولي مي ترکه گفت:
- کافي شاپ مهمون من، بريم؟
قبل از هر حرفي نازنين پريد وسط و گفت:
- بريم.
نازنين رو هل دادم اون طرف و گفتم:
- اَه نازي خيلي خلي. من نيستم، مي خوام برم خونه.
نازنين لب برچيد و گفت:
- خل خودتي. صدقه سر تو و فضولي کوروش بعد عمري اين خسيس مي خواست مهمونمون کنه تو نذاشتي.
کوروش گفت:
- اي نازي نامرد، حرومت باشه اون همه مهمونيايي که منو تيغ زديد.
بهروز گفت:
- هوي چه خبرته؟ يه بار که بيشتر مهموني ندادي.
- ببخشيد اون وقت خودتون چند بار ما رو مهمون کرديد آقا بهروز؟
- من که ...
- اَه، اي درد بگيريد همتون، سرم رفت. مثل گدا گشنه ها رفتار مي کنيد.
رو به شقايق که همچنان در حال نطق غرّاش بود گفتم:
- اوکي پس شما تا با هم کل کل مي کنيد من برم خونه.
شقايق رو به من گفت:
- صبر کن ببينم، کجا؟ هي خونه خونه مي کنه، حالا خوبه همش از خونه فراريه ها.
-خيلي خب بريم.
همين که از ساختمان دانشکده بيرون اومديم، مائده رو ديدم که با دوتا دختر ديگه مشغول صحبت بود. با ديدنم دستش رو برام تکون داد و به سمتم اومد. منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم. يلدا و شقايقم باهام اومدند و نازيم گفت: "ما مي ريم کافي شاپ زود بيايد." مائده با خوش رويي با هر سه ما دست داد و احوالپرسي کرد و من يلدا و شقايق رو بهش معرفي کردم. بعد از تعارفات معمول، مائده رو به من گفت:
- مليسا جان خوب شد ديدمت. پانزدهم تا بيستم تعطيلي رسميه، برنامه خاصي که نداري؟
- نمي دونم. چطور مگه؟
- من و چندتا از دوستام مي خوايم يه اتوب*و*س کرايه کنيم و بريم مشهد، تو و دوستاتم اگه مي تونيد بيايد. هم مي ريم زيارت و هم خيلي خوش مي گذره.
@romangram_com