#ملیسا_پارت_33
- وا؟!
- والا! بدو خودت رو لوس نکن.
- آی الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم.
- زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به آرزوت نرسوندمت.
از پس مامان که برنمیام. با عصبانیت پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشون رو انجام بدم.
***
آی خدا عجب جیگری شدم. آی قربون خودم برم، چقدر ناناز شدم و چقدر ...
- معلومه دو ساعت جلوی این آینه چی کار می کنی؟
- مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟
مامان لبخند مهربون کمیابش رو زد و گفت:
- خیلی خوب شدی ...
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت:
- بدو عباس آقا دم در منتظره.
- اِ؟ خودم می رفتم.
- حرف نباشه، بدو.
با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم.
***
رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب خرد کن روی اعصابم قدم زدن. بالاخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبلاشون لم بدم.
- خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟
آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو روزی از نو. اصلا یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟ اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم:
- مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن.
- وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:
- ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی بالا رو بهت نشون بدم.
@romangram_com