#ملیسا_پارت_32
- لازم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟
- خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه.
تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون!
***
توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز رو یادآوری کرد. این که بعد کلاسم سریع برم خونه تا خودم رو برای دیدن شاهزاده رویاهام، آرشام البته از دید مامانم آماده کنم. قضیه رو فقط واسه یلدا سر کلاس آروم آروم تعریف کردم و اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کلاس می خواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد.
- خانم احمدی، یه لحظه لطفا صبر کنید؟ باهاتون کار دارم.
برگشتم و با دیدن متین پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟
خودش رو به من رسوند و سر به زیر سلام کرد.
- علیک سلام.
- ببخشید من می خواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم؛ اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم.
اولالا، چی شد؟! من که هنگ کردم. اصلا متین رو به طور کل فراموش کرده بودم. از بس ذهنم درگیر آرشام و غرغرای مامان شده بود، هر چی شرط و شرط بندی بود از سرم پریده بود. با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطلاح محترم.
متین با شنیدن این حرفم سرش رو بالا آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت:
- من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت می خوام. راستش اون قدر از دست اون پسره عصبانی بودم که نفهمیدم چی می گم و ضمنا حق با شماست؛ نوع پوشش شما به من ربط نداره، یعنی به جز خودتون به هیچ کس ربطی نداره. شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صلاح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید. من بابت این که باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید.
نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت:
- خدانگهدار.
و رفت. نفس حبس شدم رو به زور بیرون دادم و گفتم:
- پدر سوخته عجب چشمایی داره!
اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش جذاب ترین رنگی بود که تا حالا دیده بودم. بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه نمی کنه. آخه با این چشمایی که این داره نفس یارو رو بند میاره. یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به سمت خونه می رفتم و تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود. سیاست عجیبی داشت. در حالی که خودش رو متاسف نشان می داد، خودش رو هم تبرئه می کرد. مدام این جملش در ذهنم می پیچید "شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صلاح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید." خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم رو متشنج کرد. با رسیدن به در خونه تمام فکرهام رو پشت در گذاشتم و داخل شدم.
- سوسن خانم؟ سوسنی؟
سوسن با عجله از آشپزخونه بیرون اومد؛ ولی قبل از اون مامان از بالای پله ها سریع خودش رو به من رسوند و گفت:
- کجایی تو؟ بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم.
- بی خیال مامان، دیروز دوش گرفتم. الانم خیلی گشنمه.
مامان با حرص گفت:
- دیروزم ناهار خوردی!
@romangram_com