#ملیسا_پارت_20

همه ی نگاه ها به سمتم چرخید و از همه خنده دارتر نگاه یلدای بیچاره بود که همراه با اون چشمای ورقلمبیدش دستش رو هم روی قلبش گذاشته بود و تند تند نفس می کشید. از دیدن چهرش خندم گرفت و گفتم:
- چی شدی؟
با حرص گفت:
- زهرمار، با اون صدای خرس مانندت همچین داد زدی تمبونمو خیس کردم.
- خوبه تو هم ...
بهروز گفت:
- ملی خدا وکیلی یه لحظه فکر کردی تو اَمریکن ایدل هستی و صدات رو ول دادی؟
- نخیرم آقای نسبتا محترم، به خاطر منت کشی شما و ادا و اصول بانوتون این طوری شدم. واقعا که! تو غرور نداری؟ اصلا چرا یه چیزی بهش می گی که بعدش بخوای منت کشی کنی؟
بهروز با لودگی گفت:
- نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟
نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم.
- باز شروع کردن، بیا بریم ملی.
- باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟
- همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه.
با کولم زدم تو سرش و گفتم:
- خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ...
نازی با ناز گفت:
- وا، ملی دلتم بخواد.
بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت.
- خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست.
خدا رو شکر متین توی این اتوب*و*س نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حالا همچین می گم انگار طرف کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه.
با پیاده شدنمون از اتوب*و*س نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و بهروز هم زودتر جیم زدن.
یلدا گفت:
- ملی حالا تصمیمت چیه؟
- در مورد؟
- چه می دونم، همین شرط بندی و اینا.

@romangram_com