#ملیسا_پارت_145

سریع با متین تماس گرفتم:
- الو متین جان؟
- جونم خانمی؟ چه زود دلت واسم تنگ شد.
- متین به مامانت بگو با خونوادم تماس نگیره.
- میشه بدونم واسه چی؟
- خودمم هنوز نمی دونم. انگار واسه بابا یه مشکل مالی پیدا شده.
- انشاا... رفع بشه. اگه کمکی از دستم براومد خبرم کن.
- ممنونم که درکم می کنی. بای.
***
مامان تقریبا خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود و حتی به تلفنای دوستاش هم توجهی نمی کرد. این رو وقتی فهمیدم که شیرین، یکی از دوستای صمیمی مامان به گوشیم زنگ زد و گفت که چرا مامان نه همراهش رو جواب می ده نه تلفن خونه رو؟ در اتاقش رو زدم. بلند گفت:
- سوسن گفتم که، به چیزی احتیاج ندارم و حوصله ی هیچ کسی رو هم ندارم.
- مامان منم.
حرفی نزد. در رو باز کردم و وارد شدم. مامان لبه ی پنجره نشسته بود و آسمون رو نگاه می کرد.
- مامان وقتشه بهم بگین این جا چه خبره. اون چکایی که گفتین جریانشون چیه؟
مامان برگشت و نگاهش رو بهم دوخت. خیلی وقت بود که بدون آرایش ندیده بودمش.
- بابات ورشکست شد.
"خسته نباشی، این رو که خودمم فهمیدم."
- چرا؟
- یه سرمایه گذاری برای ساخت هتل تو دبی.
- خب؟
- خودمم نمی دونم چی شده؛ اما مثل این که شریکش که یه عرب بوده، پول رو بالا کشیده.
- چی؟ یعنی چه؟ از بابا بعیده به کسی این طوری اعتماد کنه.
- همه چیز ظاهر قانونی داشته، اما فقط در ظاهر. حالا موعد چکا که شده، تازه آقا فهمیده سرش چه کلاه بزرگی رفته.
- وکیل شرکت ...
- اون مرتیکه که اصلا معلوم نیس کدوم گوریه. یه هفته س غیب شده.
مامان آهی کشید و گفت:

@romangram_com