#ملیسا_پارت_127
- چی شد یهو؟
کوروش شونه هاش رو بالا انداخت و رو به پسره گفت:
- مگه نشنیدی گفت حوصله ندارم بر*ق*صم؟
"پسره ی نکبت!"
دیگه دلم طاقت نیاورد و بلند شدم و رفتم دنبال مائده و متین. جلوی ساختمان که نبودن، با عجله پشت ساختمان رفتم. مائده داشت باهاش حرف می زد.
- خودخواه نباش متین. من همه اینا رو از قبل بهت گفته بودم، تو خودت قبول کردی.
- مائده نمی تونم، نمی تونم مثل سیب زمینی بشینم و هیچی نگم. بابا داشتم خفه می شدم. تو منو درک کن.
- خیلی خب حق با توئه؛ اما یه کوچولو دیگه تحمل کن تموم میشه، منم اصلا از این اوضاع راضی نیستم، اما خب به خاطر خالم ...
"وای خدا آخه کدوم احمقی الان به گوشیم زنگ زد؟ مائده و متین هر دوتاشون منو دیدن خب. خاک تو سر این شانس." از بس هول کرده بودم رو به اون دوتا گفتم:
- سلام.
و این باعث شد که اخمای متین بیشتر تو هم بره و مائده هم غش غش بخنده. "حفظ ظاهر، یک دو سه، نفس عمیق، اوهوم اینه!"
- مائده جون خالت کارت داشت.
- باشه عزیزم ممنون.
من هنوز مثل چغندر وایساده بودم که مائده رفت داخل و حالا من و متین تنها شدیم. این بار متین پوفی کشید و سرش رو انداخت پایین. نزدیکش رفتم و گفتم:
- آقا متین مشکلی پیش اومده؟
نگاهش بالا اومد و تو چشمام استپ کرد. "خدایا من چرا معنای این نگاه رو نمی فهمم؟ ای خاک بر سر نفهمم!" چشماش از همیشه غمگین تر بود. "الهی بمیرم چی شده بود؟"
- من بابت قضییه آهنگ و این حرفا ازتون عذر می خوام.
"اوا خاک بر سرم به من چه یهو جو گیر شدم و عذر خواستم؟ آخه من نه سر پیازم نه ته پیاز!"
متین پوزخندی زد و گفت:
- من با اونا مشکلی نداشتم.
- پس چی؟
"وای خدا حالاست که بهم بگه پیچ پیچی! آخه به تو چه دختره فضول؟"
- تویی.
چشمام اندازه دوتا نعلبکی شد.
- من؟!
باز نگاهش سر خورد تو چشمام.
@romangram_com