#ملیسا_پارت_112
- خب به دنیا که اومده مامانش رو از دست داده، باباش هم آدم فوق العاده محترم و با شخصیتیه.
- می خوام ببینمش.
- حتما. ولی یه چیزی، خود مائده از قضیه ی عاشق شدن کوروش خبر نداره.
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- باور کنم که نمی دونه؟
- میل خودتونه. به هر حال هر وقت خواستید ببینیدش بهم زنگ بزنید.
- حتما.
- ببخشید که زحمتتون دادم. خداحافظ.
***
شب مائده زنگ زد و گفت که با متین صحبت کرده و دو سه تا فحش هم بهم داد که چرا دل داداشش رو شکوندم و از این حرفا. یه لحظه خواستم در رابطه با کوروش بهش بگم، اما احساس کردم الان خیلی زوده و باید یه جورایی از جانب کوروش و خانوادش مطمئن بشم، بعد.
یه روز دیگه وقت داشتم جواب آرشام رو بدم. اگرچه تصمیم رو گرفته بودم که جواب منفی باشه، اما جلوی بقیه، مخصوصا مامان، نشون می دادم که مرددم و هنوز دارم فکر می کنم. این جنگ اعصاب یه روزم دیرتر شروع می شد خودش خیلی بود. تو این مدت یه هفته، اصلا آرشام رو ندیده بودمم و آتوسا هم دیگه زنگ نزده بود. باید یه جوری از شر آرشام خلاص می شدم. تو شماره های دو روز پیش، شماره آتوسا رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم.
- الو؟
عــق، همچین با ناز گفت الو که احساس کردم نامزدشم!
- سلام آتوسا.
- تو که گفتی دوستش داری، واسه چی دیگه زنگ زدی؟
- جواب سلام واجبه، مامانت بهت یاد نداده؟
پوفی کشید و من ادامه دادم:
- زنگ نزدم که نازت رو بکشم، زنگ زدم چون فکر کردم واقعا آرشام رو دوست داری، بیشتر از من.
- خب حالا، چرا عصبانی می شی؟ اگه دوستش نداشتم که انقدر جلوی هر کسی خودم رو خار و خفیف نمی کردم.
- ببین آتوسا خانوم، من از آرشام متنفرم. خودشم می دونه، اما من نمی دونم چرا دست از سرم برنمی داره.
- واقعا؟
- پس چی فکر کردی؟ زنگ زدم دور هم دو تا جوک بگیم و بخندیم؟
- خب اگه این طوریه، پیشنهاد ازدواجش رو رد کن.
- فقط منتظر بودم تو بگی. معلومه رد می کنم، اما می خوام کلا شرش از سرم کم بشه.
- چرا؟
- چرا چی؟
@romangram_com