#مدال_خورشید_پارت_86
هیچ چیز تغییر نکرده بود، فقط چند کپه خاکستر در چمن ها دیده می شد. پارسا نفس عمیقی کشید و چشمانش را لحظه ای بست تا دردشان کمتر شود؛ چیزی در سرش می کوبید و لکه های سیاهی دیدش را تار کرده بودند. نشست و نفس زنان عصا را محکم و محکم تر فشرد. دنیای اطراف دور سرش می چرخید و صداها گنگ و نامفهوم بودند.
پریا که به نظر می رسید بهتر شده، کشان کشان خودش را به برادرش رساند و با نگرانی پرسید:« حالت خوبه؟ » پارسا خسته و بی حال، سرش را بالا آورد و لبخند کم جانی به خواهرش زد؛ پریا دستش را به صورتش کوبید و جیغ کشید:« خاک به سرم شد لیلی! »
لیلی که تا آن لحظه داشت پشت درختان را به دنبال اثری از رامین جستجو می کرد، دوان دوان خودش را به آن ها رساند و با نگرانی پرسید:« چی شده؟! » پریا زد زیر گریه.
ـ داداشم حالش بده!
لیلی با اخم پارسا را برانداز کرد و گفت:« این که حالش از منم بهتره. » پریا هق هق کنان جواب داد:« ولی آخه... آخه... به من لبخند زد! وقتی... وقتی لبخند زده... یعنی داره... نفسای آخرو... » گریه امانش نداد و حرفش را قطع کرد.
پارسا و لیلی چند ثانیه ای دخترک گریان را نگاه کردند و بعد ناگهان، صدای خنده شان گوش درختان را پر کرد. پریا با خشم چشمان سرخش را به آن ها دوخت و گفت:« به چی می خندین؟! »
ـ به تو!
پریا با عصبانیت بلند شد و رو به پارسا فریاد زد:« حیف من که دارم واسه توی بی لیاقت گریه می کنم! » و بعد خواست دوان دوان دور شود که پای راستش یاری نکرد و پریا با صورت زمین خورد. پارسا دوباره زیر خنده زد؛ لیلی در حالی که سعی می کرد لبخند پهنش را پنهان کند توضیح داد:« اون پات هنوز بی حسه! »
پریا با اخم و بغض نشست و بینی اش را بالا کشید. پارسا در دلش گفت:« خدایا! یه خواهر شجاع تر نمی تونستی به من بدی که این قدر لوس و ننر نباشه؟! » و بعد دستش را به زانویش زد و آرام بلند شد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:« کجایی رامین؟! »
همان لحظه رامین از لا به لای درختان بیرون آمد و دست تکان داد. لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:« خدا رو شکر که حالتون خوبه! » جلو تر آمد و نشست.
رو به پریا پرسید:« بهتر شدی؟! » پریا با بغض سرش را تکان داد و نالید:« این دوتا اصلاً هیچی از احساسات پاک من حالیشون نمیشه! » رامین نگاهی پرسشگرانه به پریا انداخت و حرفی نزد؛ پریا ادامه داد.
romangram.com | @romangram_com