#مدال_خورشید_پارت_85


ـ خب این چه...

و طولی نکشید که چشمان پارسا تا اعماق نگاه شیطنت بار لیلی را خواند و لبخندی بر لبش نقش بست. آرام به طرف پریا رفت و کوله ی ولو شده ی رامین را به دنبال حلقه جستجو کرد. با شادی آن را در آورد و بالا گرفت. لیلی دوان دوان به طرفش آمد و کتاب و قلم را انداخت. هیجانزده زمزمه کرد:« شروع کن دیگه! »

پارسا گلویش را صاف کرد و فریاد زد:« آهـــای! دیوای بی ریخت بدبخت! بوی گندتون تا اینجا اومده! ما دیدیمتون! »

و همان لحظه بود که صدایی زمخت از جایی نامعلوم آمد:« احمقا! اونا مارو دیدن! حمله کنین! » و بعد گروهی بیست نفری از موجوداتی زشت و کریه؛ درست شبیه دیوهای کارتونی، قد بلند و چهارشانه و هیکلی، با چشم های زشت و به خون نشسته و شاخ هایی زمخت، از پشت درختان بیرون آمدند. پارسا خنده ای کرد و فریاد زد:« هه! کور خوندین! » و حلقه ی رامین را بالا گرفت.

هیچ. هیچ اتفاقی نیفتاد. همان لحظه واقعیتی هولناک به ذهن پارسا رسید: حلقه فقط به دست صاحبش کار می کرد. حالا آن ها بی دفاع بودند؛ ناجی ضعیف قبایل حقیقی، تاریخ نگار وحشت زده و رابطی که حالا فلج شده بود؛ بدون محافظ. و لشکری کوچک از دیو های عصبانی از پشت درختان آرام آرام به سمت آن ها می آمدند و هر لحظه قدم هایشان تند تر می شد.

پارسا فریاد زد:« می کشمت لیلی! » لیلی نفس زنان گفت:« اون عصا کاری نمی تونه بکنه؟! »

دیوی خاکستری که از بقیه زشت تر و غول پیکر تر بود، گرزش را در دست چرخاند و با قدم هایی تند به سمت آن ها آمد.

پارسا عصبی بود؛ عصا را از غلافی که به کمرش بسته بود بیرون آورد و فریاد زد:« آخه این چی کار می تونه ــ » ولی حرفش با نوری طلایی رنگ که از عصای دستش بیرون می آمد قطع شد. پارسا از فشار آن قدمی عقب رفت و چشمانش را محکم بست. هیچ چیز نمی دید، و تنها نشانه اش از دنیای بیرون، صدای فریاد دردناک دیوها بود.

کمی گوشه ی چشمانش را باز کرد، ولی نور سفید و طلایی به قدری چشمانش را آزرد که قادر به باز نگه داشتنشان نبود.

کمی بعد، صدای فریاد دیوها خوابید و نورِ پشت پلک پارسا کم شد؛ آرام چشمانش را باز کرد، و در حالی که عصای طلایی و داغ را در دستانش می فشرد، نگاهی به اطراف انداخت.


romangram.com | @romangram_com