#مدال_خورشید_پارت_83
پارسا خنده اش را خورد و با لبخندی تمسخر آمیز بر لب جواب داد:« شما همیشه گوشاتون این قدر سنگینه خانوم فرهنگ؟! این بی حواسی و گیجی کار دستتون میده ها! »
لیلی سرش را با غیض برگرداند و گفت:« لازم نیست نگران من باشین. خودم مراقب خودم هستم. »
ـ من نگران شما نیستم؛ نگران خودمم که یه وقت نکنه به خاطر بی حواسی شما بلا سرم بیاد!
لیلی با حرص لبش را گزید و زمزمه کرد:« توی سگ جون عمراً بلایی سرت بیاد. » و بعد ناگهان با نگرانی به این فکر کرد که نکند پارسا حرفش را شنیده باشد.
پارسا شنید؛ خنده اش را به زحمت فرو داد و تصمیم گرفت خودش را به نشنیدن بزند.
ـ ببخشید نشنیدم!
لیلی ناگهان سرخ شد، نفسی از سر آسودگی کشید و به تندی گفت:« چیز مهمی نگفتم! » پارسا لبخند کمرنگی زد و برای عوض کردن بحث گفت:« راستی، این چقدر مسخره بود نثرش! »
لیلی در جواب لبخندی زد و ساکت ماند؛ هنوز مطمئن نبود که پارسا توهینش را شنیده یا نه. پارسا ادامه داد:
ـ خیلی خوب بود! به خصوص اون عالیجناب رامینش!!!
لیلی سرش را پایین انداخت و دستش را به دهانش فشرد تا جلوی خنده اش را بگیرد. نتوانست و آرام زد زیر خنده ولی کمتر از یک صدم ثانیه بعد، پارسا با خشم زمزمه کرد:« ساکت! » لیلی با اخم دهان باز کرد تا اعتراض کند ولی پارسا دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد و درحالی که از گوشه ی چشم اطرافش را می پایید، زمزمه کرد:« یه صدایی شنیدم. »
romangram.com | @romangram_com