#مدال_خورشید_پارت_82

پاهایش را دراز کرد و دستانش را به بالا کشید. چشمانش را بست و رو به درختی که تکیه اش را بر آن زده بود زمزمه کرد:« اگه پریا بود الان می تونست به حرفای تو گوش بده و حوصله ش سر نمی رفت. »

آه کشید؛ کتاب روی پایش را نوازش کرد و گفت:« خب! مثل این که هیچ سرگرمی ای به جز تو نمونده. » بعد بازش کرد و قلم را از جیبش بیرون آورد. صفحه ی اول را آورد، سفیدی و خالی بودنش چشمش را می زد. بسم ا... گفت و با چشمان بسته، سه بار قلم را بر صفحه کوبید.

یک ثانیه؛ دو ثانیه؛ ده ثانیه... صدایی شنیده نشد. لیلی آرام و با احتیاط یک چشمش را باز کرد. نوشته هایی بر صفحه ی اول نقش بسته بودند، با جوهر سیاه و با زیباترین خطی که او به عمرش دیده بود. آرام و زیر لب خواند:

به نام او

روز اول

با یاری خداوند متعال، حماسه شروع شد. چهار همراه از قصر و مقر اصلی قبیله ی مادر واقع در جنگل آفتاب شروع کرده و تا کنار دریاچه ی فار پیش رفتند.

لیلی اطرافش را نگاه کرد؛ پس نزدیک یک دریاچه بودند!

در ابتدای سفر، دشمنی ناشناس به ناجی قبایل حقیقی سؤقصد کرده و تیر سمی به سوی او پرتاب نمود که با یاری محافظ ارشد، عالیجناب رامین فرهنگ، حمله ی برنامه ریزی شده ی ایشان خنثی گشت. متأسفانه ماهیت سم به طور کامل کشف نشد و تنها دو ماده ی گوگرد و نمک دریا در مخلوط سمی قابل تشخیص بودند.

پایان روز اول

لیلی نفس عمیقی کشید و لبش را گزید تا زیر خنده نزند. به خودش گفت:« نثر ادبیت تو حلقم! عالیجناب رامین فرهنگ! خدایا این شادیارو از ما نگیر! » بعد خواست کتاب را ببندد که پوزخندی آرام از کنار گوشش شنیده شد.

ترسید؛ خیلی زیاد. سرش را ناگهان برگرداند و با دیدن پارسا در کنارش کمی آرام شد. دستش را روی قلبش گذاشت و بعد از نفسی عمیق زمزمه کرد:« همیشه این طوری مثل سوسک بی سر و صدا حرکت می کنین آقای شایسته؟! »

romangram.com | @romangram_com