#مرد_یخی_پارت_174
وجودش پر از حس خواستن بود... سعی می کرد آروم باشه تا رسوا نشه ...صداش رو عاری از هرگونه احساسی کرد
-خرگوش کوچولو دیگه هیچ وقت تنهام نذار!
همین کلام سردش هم برای افسون شیرین و پر از حس های خوب دنیا بود
تو هم آغوشی هم، با قدم های آرومی سمت خونه حرکت کردند و غم ها رو پشت در جا گذاشتند ...هر چند موقت .
بلند شد و دود سیگارش رو سمت پنجره ی باز اتاق گرفت
هر چند ثانیه یک بار کلافه تر از قبل چنگی تو موهاش می زد و نیم نگاهی به صورت غرق خواب و معصوم افسون می انداخت.
امشب احساس های مردانه اش سرکش تر از همیشه بودند ...دیگه نمی تونست به هم آغوشی ساده اکتفا کنه اما به
خاطر علاقه ی زیادش پا روی خواسته هاش گذاشت و برای اولین بار صبر رو تو زندگی اش تمرین کرد.
یک ساعت پیش افسون با خیال راحت و لب های خندون به خواب رفت... اما با این همه تشویش درونی خواب راهی تو چشم های ارمیا نداشت!
پشت سر هم و پر از حرص به سیگارش پک می زد و دودش رو روانه ی بیرون می کرد.
romangram.com | @romangram_com