#مرد_یخی_پارت_168




سرش رو خم کرد و موهای بلند خیس اش رو با حوله ی مورد علاقه اش پوشوندچند وقتی بود حال درست و حسابی نداشت ...احساس می کرد چیزی کم داره

یه روز به خودش اومد و دید عاشق شده اما عشق اش مثل میوه ی بهشی حضرت آدم، ممنوعه بود ...

به هر دری زد اما نتونست از این عشق رهایی پیدا کنه...

دوباره طرح چشم های مشکی افسون جلوی چشم های خاکستری خمارش زنده شدند و نفس رو تو سینه اش حبس کردند

صدای ناله اش تا عرش خدا رسید:

-چرا این بلا سرم اومد...من که تمام تلاشم این بود نگاه اش نکنم و کمک اش باشم تا به عشق اش برسه!چرا چشم هاش برام مقدس شدند؟ خدایا خودت به دادم برس نذار رسوای عالم شم!

بلوز سبزش رو از تن کند و گوشه ای پرت کرد

بدن برهنه اش رو به سرامیک سرد آشپزخونه سپرد تا شاید عاشقی از سرش بیافته اما ...

این بار کمی آروم تر با درد ناله کرد:

romangram.com | @romangram_com