#مرد_نفرین_شده_پارت_2

زهرا:نه بابا تو یه پاستوریزه ام مگه بلدی به خودت تکون بدی؟

چشمهام و درشت کردم و غریدم:پاشو حرف اضافه نزن.

اینو گفتم و دستشو گرفتم و کشیدم.

عاشق رقص بودم همه رقصا هم به مدد کلاس هایی که میرفتم بلد بودم.

ولی بیشتر عاشق رقص عربی بودم، توشم استعداد داشتم فراوون.

دلم میخواست یه ذره عربی برقصم ولی با لباس مخصوصش خیلی بهتر بود و این جا هم که اصلا جاش نبود.

رقص ایرانی هم در حد حرفه ایش بلد بودم و الان هم داشتم با زهرا میرقصیدم.

سرشو نزدیک گوشم اورد و با حرص زمزمه کرد:همیشه خر شانس بودی پسر خوشگله مات تو شده

سرمو عقب کشیدم و به رقصم ادامه دادم.

من:دیگه خوشگلی و هزار تا دردسر.

میدونستم الانه که یچیزی بارمن بکنه، ولی خدارو شکر عقلش رسید و به بشگون قناعت کرد.

دردم گرفت و لبم و گزیدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:بدبخت حسود.

خداروشکر نشنید وگرنه یدونه بشگون دیگه از دست بدبخت من میگرفت.

زهرا:چی گفتی؟؟

من:بیخیال بابا رقص و برو.

اینو گفتم و یه دور چرخیدم که دیدم زهرا راست گفته و همون چشم ابیه بهم زل زده.

اصلا حس خوبی بهش نداشتم نمیدونم چرا کلا همه چیزش حس بدی بهم القا میکرد.

من کلا از بچگی از چشم ابیا متنفر بودم.

دودور با زهرا اون وسط رقصیدیم که رو کردم به زهرا و گفتم:دیگه بشینیم خسته شدم.

زهرا:منم خسته شدم بریم.

این رو گفت و به طرف جای قبلیمون حرکت کرد، منم پشتش بودم و اصلا حواسم به این دنیا نبود که با یچیز سخت برخورد کرد.

اخ خدا دماغم داغون شد.

دستمو رو دماغم گذاشتم و قیافمم با درد مچاله کرده بودم.

سرمو بالا گرفتم ببینم این دیوار بتنی کی بود که دماغ منو داغون کرد. که با دیدن دوباره ی این یارو به این نتیجه رسیدم که مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه. ای بابا شانس مارو ببین از این همه ادم تواین مهمونی باید حتما من به این هرکول میخوردم.

از نگاهش کیلو کیلو غرور میریخت و منم از این جور ادما که فکر میکردن از دماغ فیل افتادن متنفر بودم.

romangram.com | @romangram_com