#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_7
-نه حل شد.
-به خدا به خاطر خودت میگم تو که فامیل و میشناسی بیای قهر کلی حرف و حدیث پشتت میفته.تازه تو یه بچه داری.
پوزخندی میزنم، این همان بچه ایست که چند روزه پیش ورودش را منع کرده بودی.
-میدونم ازم رنجیدی.من هر چی میگم واسه خودت میگم همین حالام بخوای بیای جات رو سر ماست.اما بچه ات مسئولیت داره.خال بیفته قدش باید دادگاه و پاسگاه گز کنی.
به حرفای مینا در ظاهر گوش میدم اما ذهنم دنبال معنی جمله ی داوود است.دیر شده.دنبال راهیم برای از بین بردن این دیر شده.
باقی صحبتهای مینا را درست و حسابی متوجه نمیشوم تلفن را قطع کرده ام.باید چه کار کنم؟
چه برهوت بدی دارد این تنهایی.هر بار که بی توجهی داوود به خانواده ام را می دیدم و توجه بیش از حدش به خانواده ی خود.از مقایسه ها دلم تیره میشد.داوود به جبران خطای ازدواجش با من همه جوره دل به دل مادرش میداد.هر کاری برای رضایتش میکرد و من اوایل تنها خورده میگرفتم.رفته رفته بی اعتناشدم به تمام رفتارهای داوود و خود داوود.غرق شدم در درس و دانشگاه انقدر خواندم که فوق لیسانس گرفتم و در دانشگاه غیرانتفاعی به کارتدریس مشعول شدم.ترم اخر فوق لیسانس بودم و باردار.هوای تیرماه گرم بود وامتحانات سنگین، و من میان همه ی مشکلات فوق لیسانسم را گرفتم.
صدای در که میشنوم تنم بی دلیل میلرزد.از جا بلند میشوم.با دیدن داوود نفسم ریتمش را گم میکند.صدا در گلویم حبس شده و قصد رهایی ندارد.نگاهم چقدر حرف دارد که داوود برای اولین بار در سلام کردن پیشی میگیرد و باز هم این صدای من از این حبس شدن راضی،سکوت میکنم.
-می خوام باهات حرف بزنم.
تهِ دلم و حالم امید می نشیند.
مدتهاست دارم به رابطمون فکر میکنم.خیلی وقته رابطمون و تمام شده میدونم.اما وجود ارین باعث شده ه بود به خودم دلخوشی بدم میشه به این زندگی سرد ادامه داد.
کوتاه سکوت میکند.
-اما واقعیت اینه حتی این محیط سردم واسه ارین قشنگ نیست.خیلی فکر کردم.بهتره از هم جدا شیم.
مغزم میان کلمات قفل شده.اعضای بدنم لرز دارد.تعادلم از دست رفته.نمی خواهم شاهد زمین خوردنم باشد، به ستون وسط پذیرایی تکیه میزنم.
romangram.com | @romangram_com