#من_یا_اون_پارت_84

من: یه جوری میگی شدم پوست و استخون که انگار چند ساله ندیدمت... باشه اگه مامان اجازه داد میام... کاری نداری عزیزم؟

-نه مرسی زنگیدی... خوشحال شدم... بای

من: خدافظ.

وقتی گوشی رو قطع کردم از مامان اجازه گرفتم و رفتم داخل اتاقم و بعد از آماده شدن و برداشتن سوئیچ سانتافه ی سفیدی که یه زمانی با خواهرم شریک بودمش ولی الان مال خودم بود، رفتم بیرون. پوپُ دوید طرفم. دمش رو تکون میداد و خود شیرینی میکرد واسم! یه کمی از غذای مخصوص از داخل ظرفش برداشتم و دادم بهش و گفتم:

-بیا بخورش آقا پسر... قول میدم زود بیام ببرمت بیرون یه دوری بزنیم با هم دیگه... باشه؟

مسلما نباید از طرفش منتظر جواب میبودم!... فکرشو بکنید سگا حرف بزنن... الهی چه باحال...

رفتم نشستم داخل ماشین و بعد از یک ربع هم رسیدم به خونه ی ترنم اینا. اولین باری بود که میومدم اینجا... البته قرار بود تا هفته ی دیگه اینجا رو بفروشن و برن ترکیه. زنگ طبقه ی 15 رو فشردم. چند ثانیه ی بعد صدای ترنم رو شنیدم:

-الهی قربـــــونت برم مـــــن... دلم برات یه ذره شده بود. بیا بالا

و در با صدای چیلیکی باز شد. با یه لبخند وارد شدم. آذر و مهری هم اومده بودن. کلا دمه در همه وایساده بودن... مهری، آبان، آذر! و ترنم. رفتم تو و با آبان دست دادم و با آذر و مهری هم دست دادم و رو بوسی کردم. ترنم هم که جای خود داشت. محکم بغلش کردم و لپای نرم و سفیدش رو بوسیدم. اول رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم و بعدشم اومدم بیرون و نشستم روی کاناپه. آقا نشستن من همانا ریسه رفتن از دست خانواده ی پاییز همانا... انقدر با حال و با مزه بودن که خدا میدونه! دو سه ساعتی رو نشستیم به حرف زدن و خندیدن و خوردن تنقلات. ساعت شده بود هشت که از همه خداحافظی کردم و رفتم خونه. اون شبم مثل بقیه ی شب ها عکس متین رو باز کردم و خیره شدم بهش... خدایا چرا عکسش رو تار میدیدم؟ یعنی بازم اشکام نمیذارن خوب نگاش کنم؟ اولین قطره ی اشک سر خورد روی گونهم و بهم فهموند که حدسم درست بوده. شروع کردم به زمزمه کردن آهنگ هرشب علی لهراسبی:

هرشب دل من کارش اینه جلو عکسات میشینه

میدونم راهی نیست غیر از تنهایی

دنیام شده تاریک و تیره داره قلبم میگیره

آخه امشب باز حس کردم اینجایی

گریه ی هرشب من شده عادت تنهایی

romangram.com | @romangram_com