#من_یا_اون_پارت_80

من: نه مامان جان اشکالی نداره شما برید منم الان میام...

بعد از پارک کردن ماشین رفتم داخل باغ و بعد از سلام و احوالپرسی با تک تک مهمونا رفتم نشستم سر میزی که لیندا و سنا و پاریمدا نشسته بودن. داشتیم صحبت میکردیم که یهو پارمیدا گفت:

-آخ جوووون... ترنم اومد... الهی ببینش مثله فرشته ها شده...

بلند شدم و همراه جمعیت رفتم استقبالشون. دست در دست هم وارد شدن و به همه خوشامد گفتن. بعدش هم نشستن سر جاشون و صدای موزیک بلند شد و همه ریختن وسط. پارمیدا هم دست منو کشید و با هم به بقیه ملحق شدیم. دو سه دور رقصیدیم و بعدشم عروس و داماد که همون ترنم و آبان خودمون میشدن اومدن وسط و تانگو رقصیدن. یه چند نفر هم داشتن همراهی شون میکردن. یه آقایی هم اومد جلو و گفت:

-شما باید تبسم خانم باشید... درسته؟

من: بله... به جا نیاوردم...

-من پسر خاله ی آبان هستم... افتخار یه دور رقصو میدید دیگه؟

من: متأسفم ولی زیاد رقصیدم یکمی پام درد میکنه نمیتونم همراهیتون کنم...

-مسئله ای نیست... شب خوش...

ایـــــــــش... نکبت فکر کرده میخوام برم بخوابم که میگه شب خوش... هیچ پسری به متشخصی متین نیست... «تبسم... باز تو شروع کردی؟؟» اوه شرمنده حواسم نبود... به قول ترنم اوپس! لبخندی زدم و مشغول تماشای رقصشون شدم... ناخوداگاه بغض کردم... یعنی دیگه ترنم توی خونه نیست؟ اینجوری که من حوصلم سر میره... خونه سوت و کوره میشه... خدای من... یعنی یک هفته ی دیگه میره ترکیه؟ وای... حالا بازم خدا رو شکر این یه هفته ی اول دانشگاه رو میاد و من تنها نیستم. از پس فردا کلاسا شروع میشه... واحد هامو زیاد زیاد برداشتم که هم زود تر تموم بشه و هم اینکه کمتر به فکر متین بیافتم...

آخر شب با کلی گریه منو ترنم رو از هم جدا کردن و اونا رفتن خونشون و ما هم رفتیم خونه مون... توی تختم از این پهلو به اون پهلو میشدم ولی خوابم نمیبرد. گوشی مو برداشتم و عکس متین رو آوردم و زل زدم بهش! از توی گوشی ترنم کش رفته بودم... البته الان پاکش کرده بوده. یه شلوار سفید با یه پیرهن آبی با خطای سفید پوشیده بودم و یه دستش پشت سرش بود و یه دستش رو گذاشته بود روی شکمش! روی یه مبل چرم قهمه ای نشسته بود. به چشمای خوشرنگش نگاه کردم... اگه از نزدیک ندیده بودمش میگفتم چشماش رو با فتوشاپ درست کردن! اشکام بی اختیار سر خوردن روی گونه هام... خیلی دلم میخواست گیتار بزنم... دلم گرفته بود ولی نمیشد... مامان روی صدای حساس بود. امشب اولین شبی بود که ترنم توی خونه نبود... مطمئن بودم دلم براش خیلی خیلی تنگ میشه...

صبح زود بیدار شدم. مثل همیشه ساعت 8. دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین. مامان سر میز صبحانه نشسته بود و داشت چای میخورد. سلام کردم و نشستم رو به روش و مشغول خوردن شدم. بعدشم بلند شدم و از زیور خانم تشکر کردم و رفتم توی اتاق موسیقیم. گیتارمو برداشتم و کوک هاشو تنظیم کردم... صدامو صاف کردم و مشغول خوندن شدم:

دل دیوونه م از تو / تنها نشونم از تو

یه عکس یه یادگاری / که خودتم نداری

romangram.com | @romangram_com