#من_یا_اون_پارت_65


یکم دیگه صحبت کرد و مزه پروند و بعدشم من خداحافظی کردم و رفتم نشستم توی ماشینم... هیچ وقت از پسرایی که خیلی لودگی در میارن خوشم نمیومد... نه اینجوری و نه خیلی خشک و جدی... البته همین جوری باهاشون مشکلی نداشتمااا... برای دوستی و رابطه داشتن میگم. مثلا به نظرم متین عالی بود... حد وسط داشت. به موقعش شوخی میکرد و به وقتش هم جدی بود. ولی ترنم خیلی مشکوک میزداااا... تا حالا به هیچ کدوم از دوست پسراش نگفته بود که خواهر دوقلو داره... یا بهتر بگم تا حالا به هیچ پسری راستشو نگفته بود. به خودم امدم دیدم دم خونه ی خاله اینا هستم!جلل خالق... من کی استارت زدم که الان رسیدم!!؟؟ با خنده رو به پوپُ که سرش رو از پنجره ماشن کرده بود بیرون گفتم:

-میبینی تو رو خدا؟ چشم بسته رانندگی نکرده بودم که اونم قسمت شد...!!!

پیاده شدم و در ماشین رو قفل کردم. نمیخواستم پوپُ رو ببرم داخل... میدونستم خاله از سگ میترسه!پارمیدا آماده بود. یکم با خاله حرف زدم و بعدشم با هم خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین. پارمیدا پوپُ رو گرفت توی بغلش و گفت:

-وای تبسم تو همیشه به فکر من هستی... مامان ژاله خیلی سخت گیره... از تنهایی داشتم دق میکردم...مرسی

من: خواهش میکنم... این چه حرفیه... خاله حق داره ولی تا منو داری غم نداشته باش...

خندید و چیزی نگفت... دوباره گفتم:

-خوب... کجا قرار داری؟

پارمیدا: همونجای همیشگی...

جلو پارک ماشینو پارک کردم و گفتم:

-تو برو منم میرم همین اطراف یه کم قدم میزنم...

قبول کرد و رفت. منم قلاده ی پوپُ رو گرفتم توی دستم و مشغول قدم زدن شدم... 5 دقیقه بیشتر نگذشته بود که اولین نفر اومد جلو:

-سلام خانمی... به به چه سگ خوشگلی... البته صاحبش خوشگل تره هااااااا...

محل ندادم. دوباره گفت:


romangram.com | @romangram_com