#من_یا_اون_پارت_41


مامان: شما نباید یه زنگ به من بزنید بگید دیر میایم؟ از نگرانی مردم. ترنمم که گوشیشو جواب نمیده...

-مامان حواسش نبوده... توی پاساژم آنتن نمیداد که بهتون زنگ بزنیم...

مامان: باشه زود بیاید بالا...

ترنم با ریموت درو باز کرد و ماشین رو پارک کرد پشت ماشین مامان توی پارکینگ. با هم پیاده شدیم و رفتیم بالا. یکمی پیش مامان نشستیم که مامان گفت:

-بچه ها دیر وقته برید بخوابید..

گونشو بوسیدم و گفتم:

-چشم... شب به خیر.

و رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم و رفتم توی دستشویی. یه نگاه به خودم کردم. واقعا شبیه ترنم شده بودم. شانس بیاریم متین نفهمه که چتری های من امروز بلند بود ولی تو قرار بعدی که با ترنم واقعی داره کوتاه میشه... ( خب خره میگه کوتاه کردم ) آره خب ... ولی اگه بازم لازم بشه من به جای ترنم باشم چی؟ بیخیال بابا... صورتمو شستم و مسواک زدم و بعدم رفتم توی تختم و چشمامو گذاشتم روی هم... یه حس خوبی داشتم... احساس میکردم یه چیزی تازه توی رگ هام جریان پیدا کرده... ( نکنه عاشق شدم؟؟ ) عاشق کی؟ متین؟ نه بابا... ( چرا نه بابا... پس این چیز تازه چیه؟ ) من چه میدونم؟ بذار بخوابم تبسم خسته ام... همین که چشمام گرم شد تصویر متین جلوی چشمم نقش بست... یعنی ممکنه؟ نه اصلا... حتی اگه ممکنم باشه نمیشه... نباید بشه.. اون دوست ترنمه... اون تو رو به جای ترنم دیده وگرنه ... وگرنه... (وگرنه چی؟ وگرنه بهت نگاه هم نمیکرد؟ عمرا... خودت میدونی به خاطر روشن تر بودن رنگ چشمات از ترنم قشنگ تری...) واااااای بس کن تبسم... خل شدم رفت بابا... محکم چشمامو بستم و تا خواستم بخوابم ترنم مثل آنگولایی ها درو باز کرد و پرید تو اتاق... چسبیدم به سقف!! با عصبانیت گفتم:

-هوو چته یوهار؟ آموزونی...وحشی... موجی... جنگ..

ترنم: اااااه خفه شو یه دقیقه ببینم... تو به این گفتی خواهر داری؟

-آها... اره یادم رفت بگم ... مجبور شدم ... سوتی داده بودم...

و همه چیزو براش تعریف کردم...

ترنم: ای بمیری... به من میگه تو چرا انقدر دل نازکی!منم گفتم کی؟ من؟ نه چطور؟بعد میگه اخه امروز خیلی زود گریه کردی... زود اشکت در میاد...حالا منم مثه این مونگولا برگشتم گفتم من؟ کی گریه کردم؟ گفت سر قضیه ی خواهرت دیگه... تبسم خانم... نزدیک بود سوتی بدم...


romangram.com | @romangram_com