#من_یا_اون_پارت_177


-رامتین به قرآن یه بار دیگه این اصطلاح رو برای ما به کار ببری هر چی دیدی از چشم خودت دیدیااااا...یهو دیدی زدم همه دنده منده هاتو ترکوندم!

رامتینم فقط میخندید. خنده م گرفته بود... تا حالا دختری رو ندیده بودم که جلوی پسری این طوری حرف بزنه! متین سری تکون داد و گفت:

-بله داشتم میگفتم. این سه نفر دختر دایی های من هستن. دایی جان خیلی ساله که فوت کردن و زندایی هم خارج از کشور زندگی میکنن... این خانم اسمش بهاره...خواهر بزگتره و اینم کامران جان شوهرشه. این فسقلی هم که داری آتیش میسوزونه اسمش عرشیاس... پسرشونه. خواهر بعدی بهنوشه... اینم همسرش آقا سیاوشه. سومی و آخرین خواهر هم اسمش بارانه و مجرده و با رامتین هم مثله کارد و پنیر هستن... خب... نبود؟؟ نه خب اگه خدا بخواد تموم شد!

من: سلام خیلی خوشبختم...

با بهار و بهنوش خیلی خانومانه دست دادیم و روبوسی کردیم. رسیدم به باران. خواستم همون طوری باهاش دست بدم که یهو پرید بغلم کرد و گفت:

-وای تو خیلی توپی! خوشم اومد ازت... !!

منم که همینطوری شوکه شده بودم بغلش کردم و گفتم:

-مرسی....چطور مگه؟

باران:همین جوری... قیافت باحاله... اولش آدم فکر میکنه الکیی! انگاری فتوشاپی ولی تازه الان که بغلت کردم فهمیدم واقعی هستی... نه اینکه بگم قیافه ت بده هااا نه...خیلی هم خوشگلی اما چون خیلی شبیه این عروسکایی آدم یه لحظه کپ میکنه!!

خندیدم و ازش تشکر کردم... یعنی تو عفت کلام به ترنم گفته بود زکی! یه جورایی لاتی حرف میزد! وقتی که معارفه تموم شد همه دوباره نشستن. منم یه گوشه نشسته بودم که متین اومد پیشم و گفت:

-نبینم تنها نشستیا... پاشون بیا اینجا بدو...

به زور بلندم کرد و بردم یه جا نزدیک خودش نشوند. همین که نشستم سهیلا دوید اومد کنارم نشست و گفت:

-تبسم؟؟ چند سالته؟؟!!


romangram.com | @romangram_com