#من_یا_اون_پارت_118
یه نگاه به نت ها انداختم... به نظرم خیلی آسون بود. نسیم رفت ویالونش رو برداشت و آماده ایستاد. رامتین گیتارشو روی پاش تنظیم کرد و نشست. رضا شیپورشو گرفت جلوی دهنشو و نیما هم ساکسیفونش رو برداشت و آماده منار رضا ایستاد. آرش دستاشو آماده روی تمپو گرفت. شهاب گیتار برقی شو برداشت و بند شو انداخت روی شونش و آماده گیتارو گرفت دستش. منم نشستمپشت پیانو و دستامو آماده گرفتم روی کلید ها. میتنم رفت و نشست پشت طبل های بزرگ یا همون جاز. و چوب ها رو آماده گرفت روشو و گفت:
-ظاهرا همه آماده اید... 1...2...3
خودش دو تا ضربه زد و شروع کردیم به زدن... آهنگ ریتم خیلی جالبی داشت و من ازش خیلی خوشم میومد... ریتمش تند بود. یه جای آهنگ همه ایستادیم و نسیم به تنهایی شروع کرد به ویالون زدن... باید بدون هیچ همراهی صدای سازشو به رخ میکشید. با مهارت آرشه رو روی سیم ها میکشید و انگشتاشو روی قسمت مخصوص تند تند جا به جا میکرد. همه تحت تأثیر قرار گرفته بودیم ولی حواسمون جمع بود و قسمت بعدی رو دوباره همه باهم شروع کردیم. قسمت پایانی آهنگ فقط پیانو بود. اینبار نوبت من بود که با غرور انگشتامو روی کلید ها تکون بدم. وقتی تمو شد همه ی بچه ها شروع کردن به دست زدن... البته نه برای منا... کلا برای همه... متین همونطروی که دست میزد گفت:
-آفرین خیلی عالی بود. اگه اینجوری پیش بریم میشیم یکی از بهترین گروه های موسیقی.. خسته نباشید مرسی...
همه خداحافظی کردن و رفتن...منم مثل بقیه. به بارون نگاه کردم... یعنی بازم اتفاق خوب؟ خداکنه. جلوی در خونه که رسیدم دو تا بوق زدم که مش قربون درو باز کر. بهش سلام و خسته نباشید گفتم و رفتم توی خونه. همین که درو باز کردم دیدم ایینه جلومه... بسم الله...قبلا اینجا آیینه ای نبوداااا... یهو اون که داشت از توی اینه نگام میکرد پرید بغلم... ترسیدم ولی وقتی بغلم کرد دیدم... ای بابا... این که ترنم خودمون... انقدر شبیه منه که احساس کردم آینه جلومه...! وقتی خودمون،خودمون رو با هم اشتباه میگیریم چه توقعی از بقیه داریم؟؟!! با ذوق گفت:
-سلام تبسم چطوری؟ دلم برات تنگولیده بود عوضی!
-هیس مامان میشنوه... سلام مرسی منم همینطور... کی اومدید؟
-ما حدودا دو ساعت پیش رسیدیم.. مامانم سورپرایز شد. چون خیلی یهویی اومدیم همه رو سورپرایز کردیم... راستی خبر خوووب دارم...
من: آخ جون. دارم خاله میشم...؟
-نه بابا...خوشحالیا... کار آبان درست شده...ما از الان تا بعد از عید اینجاییم و بعدش ابان میره و یک ماهه ماراش رو درست میکنه و برمیگرده...
-آره خیلی خوبه... کنسرتم توی ایام عیده... فردا هم بعد از ظهر تمرین دارم بیا...
-باشه حتما میام...
اون شب تا نزدیکای صبح حرف زدیم و بعدشم ترنم توی اتاق من و روی تخت من خوابید... چیزی که تا حالا اتفاق نیفتاده بود...!
صبح روز بعد...البته بهتره بگم ظهر روز بعد با سرحلی از خواب بیدار شدیم و دباره مثله چند ماه پیش صدای خنده هامون کل خونه رو پر کرد. حتی دلم برای دعوا هامون هم تنگ شده بود. تا بعد از ظهر کلی گفتیم و خندیدیم و توی سر و کله ی هم زدیم و بعد از ظهر زود رفتیم آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون. به پیشنهاد من ترنم رانندگی کرد. توی راه ازش پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com