#من_یا_اون_پارت_108

-سلام مامان جان...

و گونشو بوسیدم... با مهربونی بهم جواب داد:

-سلام عزیزم... خوبی؟ خسته نباشی.

من: ممنون مامان... اگه اجازه بدید برم لباسامو عوض کنم و بیام یه چیزی بخورم... خیلی گرسنمه...

مامان سری تکون داد و منم رفتم توی اتاقم و بعد از پوشیدن یه بلیز و شلوار ساده، موهامو شونه زدم و مرتب بالای سرم جمعشون کردم. آگهی رو از داخل کیفم برداشتم و رفتم پایین. به پیشنهاد مامان کنار پنجره روی صندلی های گهواره ای نشستیم و مشغول خوردن چایی و کیک شدیم. واقعا توی این هوا میچسبید... دوباره داشت بارون میبارید... بازم یه اتفاق خوب برای من؟ اون شب که تولدم بود هم بارون بارید و من متین رو دیدم... یعنی الان هم یهو از پشت پنجره میاد بالا و میگه : دالـــــی!! فکرشو بکنید!! چقد باحال میشدااااا...! مامان نفس عمیقی کشید و گفت:

-تبسم جان... خودت خوب میدونی که قبل از اینکه بری دانشگاه هم یه عالمه خواستگار داشتی ولی حالا تعدادشون دو برابر شده... تو که قصد نداری مثل... مثل ترنم....

من: ببخشید مامان جان که وسط حرفتون اومدم ولی من اصلا فعلا قصد ازدواج ندارم... آآ... تموم شد... راستی مامان... اینو امروز که داشتم بر میگشتم خونه دیدم.... برم؟

و آگهی رو دادم دست مامان... با کنجکاوی مشغول خوندن شد. به نظر خودم چون ساز خانوادگی مون بود این اجازه رو میداد بهم... همونطور هم شد.... با خوشحالی گفت:

-آره عزیزم... خیلی عالـــــیه... حتما برو که میخوام بیام و پیشرفتت رو در این زمینه ببینم... هم یه تفریح میشه برات و هم میتونی موسیقی ت رو تقویت کنی...

من: ممنون مامان. الان اگه اجازه بدید برم تماس بگیرم و هماهنگ کنم که کی باید برم اونجا...

مامان سری تکون داد و منم بلند شدم و رفتم توی اتاق خودم. گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم. بعد از دو تا بوق صدای یه آقایی از اون سمت بلند شد:

-بله بفرمایید؟

من: سلام. خسته نباشید... برای این آگهی تون تماس گرفتم...

-ممنون... برای نوازندگی پیانو؟

romangram.com | @romangram_com