#من_تو_او_دیگری_پارت_91
بغض بدی بود... حس رویاهایش توام با حقیقتی که دربرابرش بود... و البته وجود نه کسی مثل برانوش... وجود خود خود برانوش... ان هم به این صورت تهوع اور بود... یعنی خودش تهوع اور بود.
باز از ان حس هایی به او دست داد که قالبا بعد از انجام دادن کار نادرست یا درستی که نمیدانست یا حداقل مطمئن نبود دست داد....
ان حسی که ارزوی مرگ میکرد وجرات نداشت...!!!
نفسش را بیرون فرستاد...
از اتومبیل پیاده شد... از ان پسرهای بی بخار بود ولی خوب به اندازه ی کافی از یک چهار راه تا چهار راه دیگر استفاده کرد... از انهایی که مثلا متعهد هستند و از سر یک چهار راه تا چهارراه دیگر در کنار یک دختر... !!!
به زمین خیره شد... به سایه اش... به خودش... سایه... !!!
برانوش... سایه... مرصاد... برانوش برادرش بود... مرصاد هم برادر برادرش بود! همه چیز هم سر منشا خ*ی*ا*ن*ت بود... همه چیز از این واژه ی کثیف سرچشمه میگرفت... از خ*ی*ا*ن*ت بود که ...!!!شاید هم مسخ شدن چشم و تماشای لب... شاید ... اصلا نمیداست چرا هست... ولی بود... بودنی که سراسرش تهوع اور بود..... بودنی که از تماشای یک نگاه حادث شده بود... بودنی بود که تمامش گند بود !!! این بودن عند درد بود...
در را با کلید باز کرد...
بوی گندی در سرش پیچید.... راهروی باریک وتاریکی را طی کرد....
با دیدن فرنگیس که مشغول بود... مانتو وشالش را گوشه ای پرت کرد وروی کاناپه نشست...
سیگاری اتش زد و پنجه ی باریکش را روی لبه ی میز گذاشت .... سرش را به پشتی مبل تکیه داد ودرحالی که به سقف نگاه میکرد گفت:امروز برادرمو ب*و*سیدم!
فرنگیس باصدایی که نئشگی از ان می بارید کامی از سیگارش گرفت وگفت: مراقب باش حامله نشی ... لب ولیس پیشکش!
سایه سرش را بلند کرد و به چشمهای خمار اوخیره شد... درحالی که لحنش کمی رنگ عصبانیت داشت گفت: پس کی قراره این وضع لعنتی درست بشه...؟
فرنگیس: میشه... نترس...
سایه چهار زانو نشست وگفت: مگه نگفتی زندگیمونو میسازه... کو پس؟
فرنگیس: خدا لعنتت کنه که هرچی زدم پرید... بهت میگم درست میشه ...
سایه:پنج ساله داری همینو میگی... اگر ما واقعا با اون نسبت داشته باشیم خوب کمکمون میکنه ... غیر از اینه؟
فرنگیس اهی کشید و گفت: واقعا؟؟؟ اون چیزیه که من زاییدمش... پس خیالت تخت ...
سایه پوفی کشید و گفت: اصلانمیفهمم برای چی باید برم خونه ی برادرم و اونو اغوا کنم!
فرنگیس: خره ... بالاخره باید باهاش حرف بزنی؟
سایه: همینطوری نمیشه؟
فرنگیس: همینطوری؟؟؟ کدوم مردی همینطوری کاری واسه ی کسی انجام میده که اونی که من زاییدم انجام بده...
سایه با حرص گفت: پس این نمایش لعنتی و یه جوری تمومش کن!
romangram.com | @romangram_com