#من_تو_او_دیگری_پارت_84

برانوش درچشمهای ارمیتا خیره شد وگفت: خراب کردن ذهن یه پسر درمورد یه دختر کارخیلی اسونیه...

ارمیتا چشمهایش را ریز کرد و فکر کرد چقدر احمقانه که خراب کردن ذهن یک دختر درمورد یک پسر کارخیلی سختیه! قبلا از نزدیک این را لمس و تجربه کرده بود!!! اعتمادش با همه ی شواهد یک ارزن هم سست نشد...

برانوش کمی نوشیدنی نوشید و گفت: حالا جدای این بحث ها... بهتره این مسائل و به خودشون واگذار کنیم... برادر من هم اونقدرا که فکر میکنی ادم سنگدل و بی احساسی نیست...

ارمیتا:ترجیح میدم خواهرمو ازش دور نگه دارم...

برانوش:اگر قسمت باشه نمیتونی مانع بشی...

ارمیتا:حداقل بعدا نمیگم هیچ تلاشی نکردم...

برانوش: من کاری به کسی ندارم... خواهرت هرچه قدر احساساتی باشه دختر بالغیه...

ارمیتا حرفی نزد... ولی مطمئن بود اثر حرفهایش روی مرصاد را در اینده مشاهده میکند بعید بود برانوش از این صحبت ها کلامی هم برای مرصاد نگوید.

نمیدانست روی چه حسابی چنین حسی دارد ولی برانوش قطعا همه ی این مکالمه را بدون جا انداختن نقطه بیان میکرد.

برانوش: حالا بهتر نیست کمی از خودمون حرف بزنیم؟

ارمیتا :ازخودمون؟

برانوش:من هیچی از شما نمیدونم...





ارمیتا خواست متقابلنی بگوید که برانوش گفت:ولی شما میدونید که من متارکه کردم... یه دختردارم...

ارمیتا:شما هم میدونید من مجردم... یه شرکت دارم... بدهی من ومیدونستید...

با انگشتهایش حساب کرد... سه تا... برانوش سه تا میدانست... ارمیتا دو تا... البته منهای ان اتاقی که عکس های داخلش بیش از حد شبیه صورت نگین بودند!

پس شد سه تا...

برانوش لبخندی زد وگفت: خوب...

ارمیتا:خوب چی؟

برانوش: نمیخوای یه کم از خودت بگی؟

ارمیتا:دلیلی ندارم!

برانوش: واقعا؟

ارمیتا:برای چی باید از خودم براتون بگم؟

برانوش:پس من شروع کنم؟


romangram.com | @romangram_com