#من_تو_او_دیگری_پارت_7

دستهایش را روی عرض میز گذاشت و به انها تکیه داد وگفت: امروز چرا اینجا اینقدر شلوغه...

پرستو: برای استخدام حسابدار... باید با همشون مصاحبه کنی....

تقریبا با داد گفت: همشون؟

پرستو: پ نه پ میخوای با من مصاحبه کن؟

ارمیتا با غیظ گفت: این لفظ احمقانه چیه افتاده تو دهنت.... اقای شفیع اومد؟

پرستو: بله... کارشونو تحویل دادم وخیلی هم راضی بودن...

ارمیتا: خوبه... تا اخر هفته سفارش قبول نکن... جلسه ی ساعت دو هم کنسل کن اعصاب اون مردک شکم گنده رو ندارم... به پرویزی بگو یه لیست از فروش این ماه اخیر وبهم بده... به شرکت روشنا هم زنگ بزن بگو سفارششون اماده است... وبگو این اخرین سفارشی بود که براشون اماده کردیم... بهش میگی ارمند گفت: شما که با یه شرکت دیگه همزمان قرداد می بندین از همون شرکت هم بخواین براتون تجهیزات آنتیک وارد کنه... اکی؟

پرستو لبخندی زد وگفت: اکی بابا... من با این همه ادم چه خاکی تو سرم کنم؟

ارمیتا: ده دقیقه ی دیگه با پرونده ی مراجعین خودت بیا تو اتاق من...

پرستو:چشم... دیگه؟

ارمیتا: به داوود بگو برام یه چای سبز بیاره... گلوم خشک شده.... تا ظهر هم اگه از ترکیه تلفن داشتم وصل نکن... چای سبز داغ باشه ها... نشینی با داوود به چرت وپرت گفتن...

و وارد اتاق شد ودر را کوبید.

یک اتاق بزرگ که سرتاپایش سیاه بود. در اتاقش سه گلدان کاکتوس بود و هفت بابمو که قدشان تا سقف می رسید در کنج اتاق مربعی قرار داشت.

کاشی های سفید برق میزدند و کتابخانه ی سیاه که پر از پرونده و زومکن و کتاب های خارجی وایرانی و حتی رمان هم بچشم میخورد.

دستشویی هم به طور اختصاصی در اتاقش وجود داشت.

مبل های چرم با روکش سیاه و میز بزرگی که رویش یک قاب عکس قرار داشت و یک لیوان با عکس سلیوستر وتویتی که داخلش خودکار ومداد گذاشته بود. دو تلفن سیاه و سفید هم روی میز قرار داشت.

صندلی را به سمت پنجره ی تمام قدی کشید...

یک تقویم روی میز قرار داشت به همراه پانچ و منگنه و گیره و سوزن ته گرد ... پشت میز روی صندلی سیاهش که پشتی اش بسیار راحت بود نشست... لپ تابش را روی میز گذاشت. دستگاه پرینت را روی میز به سمت خودش کشید.

در اتاق باز شد.

اقا داوود که مرد سالخورده ای بود وارد اتاق شد و چای سبزش را روی میز گذاشت.

ارمیتا تشکری گفت و اقا داوود خارج نشده که پرستو داخل شد.

روی مبل پهن شد و گفت: خوب اینایی که به دردمون میخوره رو جدا کردم.... سی سه نفر بودن...

ارمیتا به او خیره شد... با ان هیکل تپلش و مانتوی خفاشی مشکی و مقنعه ی کج و معوج سورمه ای و صورت گرد و بینی عمل شده و لبهای پروتزی با نمک بود.

به انضامم موهای بلوندی که چتری و نا مرتب روی پیشانی اش میریخت.

هرچند به قیافه اش نمی امد ساده باشد اما یکی از دستورالعمل های شرکت همین بود که کارکنان ساده باشند و مانتوی بلند بپوشند وبه گفته ی خودش این مدل مانتوی خفاشی تنها مانتوی بلندش است.


romangram.com | @romangram_com