#من_تو_او_دیگری_پارت_159

ارمیتا م*س*تقیم به او نگاه کرد.

برانوش گفت: اسمش همین بود دیگه... رامین نه؟

ارمیتا: اره...

برانوش: جوابمو ندادی...

ارمیتا: اره دیگه ... جواب دادم!

برانوش باز شوک شد... واقعا دستش انداخته بود ... ان هم به نوعی که خود برانوش نمیفهمید چقدر اسکل شده است! واقعا حرفهایش نیاز به هوش داشت وذکاوت... البته شاید چون دیشب نتوانسته بود بخوابد مغزش مدام هنگ میکرد ... ولی در هرحال زیادی دو پهلو حرف میزد!

برانوش دستهایش را در جیبش کرد وگفت: حالا چرا به رامین جواب مثبت دادی؟

ارمیتا: از منبع موثقت بپرس!

برانوش:مازیار؟

ارمیتا: از من میپرسی منبعت کیه؟

برانوش: نه ... یعنی... خب ...

ارمیتا لبخندی زد وگفت: اینقدری که تو از من می پرسی من از تو پرسیدم؟

برانوش ذوق کرد وگفت:خوب بپرس...

ارمیتا: چی بپرسم...

برانوش:هرچی...

ارمیتا: هرچی؟ هرچی یعنی چی؟

برانوش: خب .... هرچیزی که کنجکاویتو تحریک میکنه!

ارمیتا لبخند محوی زد وگفت:چیزی درمورد تو کنجکاوی منو تحریک نمیکنه!!!

فک برانوش رفت وبرگشت خورد به زمین!

اگر تحریکش نمیکرد پس چرا ساعت میخرید؟؟؟ روی پشت بام دلداری میداد .... ماشین میفروخت یا ...!

زور که نبود خوب او را نمیدید... به جهنم صد تا دختر دیگر بودند او را می بلعیدند!

واکنشی نشان نداد ... ساکت به ارامی قدم برمیداشت... هم پای اومی امد. تقریبا داشت خود خوری میکرد!

ارمیتا فکر کرد چه موقر شد یک دفعه!

لبخند ی به افکارش زد ... کنجکاوی داشت ... مثل جمله ی نیمه کاره در اسانسور... یا ارتباطش با لادن ... اما ایا از پرسش این سوالات برانوش فکری در موردش نمیکرد ... !

برانوش نفس عمیقی کشید و ارمیتا دلش از این سکوتش سوخت وگفت: چرا به اینجا رسیدی؟


romangram.com | @romangram_com