#من_تو_او_دیگری_پارت_147
ارمیتا دست به سینه نشست و پایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت: تصمیم دارم شرکت و توسعه بدم...
مازیار سر تکان داد و ارمیتا داشت از برنامه هایش میگفت... شاید سعی میکرد خودش را از طرز فکری که مازیار داشت جدا کند... به جد هم موفق شد. حداقل مازیار میتوانست فکرکند احساس برانوش یکطرفه است ... هرچند انطور خیرگی به نواختن و خواندن مبتدیانه ی برانوش و ان غرق شدن و خلسه رفتن ارمیتا و البته بعضی مسائل دیگر را نمیتوانست منکر شود ولی حداقل میتوانست فکر کند ارمیتا هنوز همان ادم خشک است و این شبهات و شکیات فقط فرض مسئله ای است که حل شدنش به خشکی و جدیت کنونی ارمیتا ختم میشود و حل نهایی اش به کارت عروسی!!!
بانو ساکت بود... فرح هم با مهربان گرم گرفته بود... کلا خونگرم بود.
غذا به صرف پیتزا ختم شد...
کیک هم بدون شمع و بساطش تقسیم شد ...شمعی فوت نشد... تولد تولد مبارکی هم خوانده نشد.
مرصاد به سمت میز رفت و بلند گفت: خوب بریم سراغ غنیمت ها...
برانوش محترمانه رو به جمع از همه تشکر کرد .
برانوش محترمانه رو به جمع از همه تشکر کرد .
مرصاد سراغ کادو ها رفت وکاور کت و شلوار را در ب*غ*ل او پرت کرد وگفت: این از طرف من و همسر اینده...
برانوش لبخندی زد و گفت : به به ... سلیقه ی زن داداشمونه؟
افسانه خندید و گفت: این هدیه ی منه...
برانوش لبخندی زد وگفت: مرسی زن داداش...
نظرش خیلی وقت بود راجع به افسانه عوض شده بود. افسانه مشنگ بود... سبک بود... ولی جدی بود ... جلوی مرصاد لوس بازی در می اورد اما ان موقع ها که در نخش بود در خیابان صد برابر ازارمیتا جدی تر برخورد میکرد... دیگر او را به چشم زن مرصاد و زن داداشی میدید...
به قولی جلوی مرصاد سبک بازی در نمی اورد جلوی کی در می اورد... خلاصه دختر خوبی بود به مرصاد اجازه میداد با او عروسی کند.
هدیه ی بعدی از طرف شراره بود... در یک جعبه ی قلب قرمز و ربان و کارت پستال دو قلب و ... نفس عمیقی کشید و ان را باز کرد با دیدن یک دستبند چرم نفس عمیقی کشیدو گفت:مرسی دخترخاله...
شراره همه ی التماسش را درچشمانش ریخت... دوست داشت هرچیزی باشد به جز همان دخترخاله...
هدیه ی بعدی مربوط به مهربان بود... برایش یک پیراهن شیک و مارک دار اورده بود. تشکری کرد و چشمش به یک جعبه ی سفید که با روبان نارنجی تزیین شده بود افتاد.
ان را برداشت ... روی کارتش نوشته شده بود: از طرف آرمیتا آرمند...
لبخندی زد وگفت: زحمت کشیدی...
مازیار قبل از جواب ارمیتا ان را از دست برانوش قاپید و گفت: خوب حدس بزن چیه...
و به ارمیتا نگاه کرد که با چشمهای گردشده به او زل زده بود.
برانوش چشمهایش را باریک کرد وگفت:عطر که نیست...
ارمیتا چشم غره ای به مازیار رفت وگفت: نه...
برانوش: مجسمه...
ارمیتا: نه...
romangram.com | @romangram_com