#من_تو_عشق_پارت_125
با شنیدن اسم فرهاد همه چیز جلو چشمم زنده شد...شقایق و حرفاش... حال خرابم...تصادف و لحظه اخر که فرهاد از ماشین آوردم بیرون ... پس فرهاد بعد از اینکه من رفته بودم دنبالم اومده...سامیار نزدیک شد...چشمای اونم قرمز بود...پیشونیم رو بوسید و با اخم ظاهری گفت:
ــ ببین چجوری همه رو ترسوندی وروجک....
به ترانه نگاه کردم:
ــ ببخش که عروسیت رو خراب کردم...
ــ ساکت شو دیوونه...تو از هر چیزی مهم تری...هرچند که فرهاد همون موقع خبر نداد...عروسی تموم شده بود که فهمیدیم تصادف کردی...
ــ تا کی باید اینجا باشم؟میخوام برم خونه...
مامان فشار خفیفی به دستم داد:
ــ اول دکتر باید معاینه ات کنه دخترم...
بعد از معاینه دکتر سه روز دیگه بیمارستان موندم... توی این سه روز فرهاد به دیدنم نیومد...روز دوم بعد از مرخص شدنم بود ...گچ دستم کلافه ام کرده بود و به شدت بی حوصله بودم.... تصمیم گرفتم برم توی حیاط و قدم بزنم.... شنل بافتمو برداشتم و رفتم سمت حیاط...دلم بدجور گرفته بود... تو این مدت دیدنم که نیومد هیچ حتی یه زنگ نزد حالمو بپرسه... هوای سرد حالم و بهتر کرده بود... مخصوصا که بارون نم نم میومد...دوباره یاد حرف های شقایق افتادم...حق با اون بود...چشمام و بستم که قطره اشکی روی گونه ام سر خورد....دیگه گریه کردن کافی بود.... غصه خوردن بس بود... آروم اون یه قطره اشک رو پاک کردم و چشمام رو باز کردم.... لعنتی... حالا که میخوام فراموشش کنم تصویرش جلوی چشمام نقش میگیره.... یک بار دیگه چشمام رو یاز و بسته کردم اما تصویر بود... اینبار حرکت کرد و به سمتم اومد تا جایی که احساس کردم تصویر نیست و واقعیته... به خاطر دلگیری این چند روزه اخمام رو در هم کشیدم و با سرعت به سمت خونه برگشتم که با شنیدم اسمم ایستادم:
ــ سایه...وایسا...
ایستادم اما به سمتش برنگشتم... صدای قدم ها و نزدیکی حضورش رو حس کردم...
romangram.com | @romangram_com