#من_تو_عشق_پارت_10


لباسمو عوض کردمو رفتم سالن پایین.دیدم صبحونه رو میز چیده شده.هم گرسنه

ام بود هم کنجکاوی داشت خفه ام میکرد.

ــ بیا سایه جان.به مهین گفتم صبحونه رو برات بیاره همین جا.بخور که کلی

حرف برات دارم.

همونجوری که پشت میز نشستم گفتم: خوب من میخورم شما هم حرف بزن.

مامان خنده ای کرد: نه عزیزم.بخور بعد حرف میزنیم.

میدونستم که حریف مامان نمیشم.نشستم و سریع شروع کردم به خوردن.

تموم که شد بلند شدو جلوی مامان نشستم.

ــ خیله خوب بفرمایید سمیه جون من در خدمتم.

ــ ببین دخترم،تو الان دیگه 21 سالته.از خوشکلی هم که کم نداری.خوب

خواستگار اومدنم یه چیز طبیعیه دیگه.

به این جا که رسید سکوت کردو با نگرانی به من زل زد.منتظر اولین عکس العملم


romangram.com | @romangram_com