#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_4
با اين که نصفه شب بود مردم زيادي از اون محل به خاطر بیمارستان رفت و امد مي کردند
راستش جرات نداشتم بهشون نزديک شم
من خیلي با اينا غريبه بودم خیلي
از جنس مخالف به شدت هراس داشتم نمیدونم چرا واقعا چرا ؟
شايد به خاطر رامین يا اونايي بودن که هر شب با سیمین يا نازنین خونه میومدن
به خاطر اونايي که با ديدن من توي خونه از روي مستي مي خواستند بهم تجاوز کنند و پناه مي
بردم به اتاقم همون مکان همیشگیم
کنار خیابون در حال قدم زدن بودم و تقريبا يه خیابون رو رد کرده بودم
باد سرد که به سرم مي خورد دوست داشتم سرمو از درد بکوبونم به ديوار ... ولي زه خیال باطل ...
من کاري جز عذاب دادن خودم بلد نبودم ...
کارم شده بود راه رفتن تو خیابون ... خیابوني که انتهاش براي من ناکجااباد بود ...
شايد هم ابادي بود و من نمیدونستم و اينجا غرق در افکار بي سر و تهم بودم
همین حین يه ماشیني بهم چراغ زد و کنارم ايستاد
شیشه هاي ماشین دودي بود نمي تونستم توشو ببینم
يه لحظه ترس تو دلم افتاد ... نکنه اينم يکي باشه مثل رامین ... يادم رفته بود که تو اين جامعه
گرگ زياده و داشتم بي خبر از همه جا به انتهايي فکر مي کردم که معلوم نبود تهش به چي میرسه
...
به اطرافم نگاه کردم که يه پشه هم پر مي زد ... از همه جا برام مي باريد ... چطور يه خیابون عقب
تر اين قدر شلوغ بود و اينجا اينقدر خلوت
با حالتي نذار و لرزون از ترس به شیشه ماشین چشم دوختم
مردد بودم و لرزشم براي خودم قابلت کنترل نبود ... که يهو يارو شیشه ي ماشینشو پايین داد
واي خداي من ... طرف يه مرد مسن بود
مرد : دخترم بیا بالا مي رسونمت خوبیت نداره که تا اين موقع شب اينجا وايستي
بايد اعتماد مي کردم ؟ من به خودي ها نمي تونستم اعتماد کنم حالا بايد به يک غريبه اعتماد مي
کردم ...
مرد : بیا دخترم ... به من اعتماد کن ...
نمیدونم چرا ولي حرف و چهرش خیلي به دلم نشست ... اون لحظه ... با اون حال نذارم ... با اون
لرزه هاي عصبي ... اون مرد رو فرشته ي نجاتي میديم که منو از خیابون زندگیم رد مي کرد و من
هنوز مونده بودم که مسیرم ناکجااباده يا ابادي ؟ هر چي بود میدونستم که فاصلش از من فرسنگ
romangram.com | @romangram_com