#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_29

- مرد نیستم ولی می‌ندازمت.

- به خواب ببینی. حالا چرا داری در میری؟ کم آوردی؟

- گشنه‌امه. تو چیزی می‌خوری؟

- نگاه نگاه کم آورد در حد لالیگا.

و درست وقتی که داشت از رفتنِ من اطمینان پیدا می‌کرد، نرفته برگشتم و با یه تنه‌ی کوچولو انداختمش تو حوض، کنار اون تک ماهی که از عید برام مونده بود. یکی از مزایای چاق بودن بود.

ناغافل خورده بود و نفس نفس می‌زد.

- یلـ...یلدا... میـ‌... میکـ...می‌کشمت.

صدای قهقه‌ی من و نفس زدن‌های اون از یک‌باره به آب افتادنش بهترین آهنگ اون روزها بود.

خنده‌ی مامانم چاشنی این لحظات خوش بود.

- نفس بکش، نفس، آروم... آ... نفس.

و قاه‌قاه خندیدنم به وضعیت آشفته‌ی شاهد. مردی که تا آخرش مسکوت کنارم ایستاد.

گذشت زمان مسکنی بود که آروم آروم به بدنم تزریق شد. از التهاب اولیه خبری نبود، دردم داشت کهنه و کهنه‌تر می‌شد. خبری نبود از گریه‌های بی‌پایان، از بی‌قراری‌های جان به لب‌رسون.

مادر و شاهد و حتی قلب خودم هم آروم‌تر شده بودن. قلبم آروم‌تر شده و با این دوری و ندیدن کنار اومده بود. اون هم فهمیده بود هر کسی که وارد زندگیت میشه تعهدی برای موندن نداره. دلخوری با این دلتنگی همراه شده بود، دلخوری از نداشتن اولین مرد زندگیم؛ یعنی به همین راحتی اون مرد بی نام و نشون شد اولین عشق؟ به همین سادگی؟ اصلا عشق بود یا دلبستگی شدید؟

ولی عقلم هنوز امیدوارانه به دنبال ردی ازش، تو کوچه و خیابون همه جا سرک می‌کشید. این دلِ آدمی چی بود؟ دید و پسندید، بی‌هیچ رد و نشونی ادامه داد، اهمیت نداد به یه طرفه بودن احساسم.

romangram.com | @romangram_com