#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_15
اولین بار بود که حرفهای ما حول و حوش علاقه به کسی میچرخید.
- بنال دیگه.
- نمیدونم.
- نمیدونم و کوفت. جون بکن ببینم. چرا یه خط در میون حرف میزنی؟
- تو آدم نمیشی نیلو؟ درست حرف بزن. تو مادر میشیها، اینجوری بچه تربیت میکنی؟
- حالا کو تا اون موقع، بعد هم فضولیش به تو نیومده. همین که تو آدمی بسه. حرفت رو بزن دیگه.
داشت از سکوت و خندهی من کلافه و عصبی میشد و به همین دلیل بود که نیشگون محکمی از پشت دستهای پرگوشت و تپلم گرفت و تنها واکنش من به فشار بر اون همه چربی " آی آی " بلندی بود که حواس اطرافیان رو سمتمون کشوند.
- خب... خب میگم.
- حالا شدی دختر خوب.
و گفتم مردی سیاهپوش چند ماهی در خاطر شبانهم پا گذاشته، ورود مردی رو به قلبِ بیکس و کارم، از تمام حسهای خوبِ قبل از خواب، از ذوق و شوق کودکانهم برای دیدنش. گفتم چرخش چشمهام دیگه دست خودم نیست، گفتم این روزها تو سرما و زیر برف و بارون من گرمم از چشیدن یه علاقهی تازه. وقتی براش میگفتم با دیدنش چه حسهای بکر و نابی رو تجربه میکنم، لبخند شیرینی به روم میزد، وقتی براش گفتم منتظرِ دیدار اون قهوهای ترسناکم " دیونهای " بهم نسبت داد و پس سرم زد. و من سرخوش و سبکبالتر از همیشه خندیدم.
دوست داشتن وزن ثقیلی داشت که حتما باید این سنگینی رو با یکی شریک میشدی؛ یا با اونی که صاحبِ این دوست داشتنه!یا کسی مثلِ بهترین دوستت.
- میگم دوستی!
لبخند پر شرمی بهم زد و ادامه داد:
- حالا که تو گفتی، من هم یه چی بگم؟
romangram.com | @romangram_com