#من_به_برلین_نمیروم_پارت_45
حاجی تاب نمیآورد و با فریادی که صدسال یک بار میکشد، میگوید:
- بسه دیگه... هفتساله زندگی رو زهرمار این دختر کرده! هر بار میاد یه گیری میده. مگه اسیر گرفته؟ مگه عروسکه که هر طور دلش خواست باهاش رفتار کنه؟ هی میگم هیچی بهش نگم؛ ولی آدمبشو که نیست! دختر مردم دست ما امانته. هفتسال پیش که به ما پناه آورد، قرار نبود همچین جهنمدرهای براش بسازیم! من این پسر رو آدم میکنم. مگه همهی باایمونی فقط به نماز و روزه است؟! یه ذره اخلاق و انسانیت میخواد! دیگه آدم هر دق و دلی از عالم و آدم داشت باید سر دیگران خالی کنه؟ این پسر معلوم نیست با چه رویی سر به سجده میذاره!
صدای در حیاط میآید. هراسان از جا میپرم و به سمت حاجی که از جا بلند میشود میروم و با تمام دردی که دارم و با صدای خشخشی و بیصدایم ملتمسانه میگویم:
- حا...جی علیاکبر.. بیتقصیره! تو رو خدا کاریش.. نداشته باشین.
حاجی با افسوس میگوید:
- تو واسه علیاکبر حیفی.
نه حاجی، اشتباه میکنی؛ علیاکبر با تمام بدیهایش، برای من حیف است. او با تمام وحشیگریها و بدرفتاریهایش آبرویم را نبرد؛ چون نامرد نیست. شما که از اندرون زندگی گند من و علیاکبر خبر ندارید؛ نمیدانید خانه از پای بست ویران است و حتی اگر علیاکبر هم رفتارش را عوض کند، چیزی تغییر نمیکند و باز همهچیز جهنم میماند.
از دعوای حاجی و علیاکبر هراس دارم؛ میدانم هر چه که شود، به ضرر من است. میدانم؛ انگار که از قبل به من الهام شده باشد. کاش از اتاقم بیرون نمیآمدم! کاش دیروز بیرون نمیرفتم!
لعنت به من!
در باز میشود و حاجی من را کنار میزند. قلبم محکم میکوبد؛ گرومپ، گرومپ، گرومپ.
***
«گذشته»
romangram.com | @romangram_com