#مامورین_پر_دردسر_پارت_99

انگار دید حال حرف زدن ندارم برای همین کمکم کرد برم تو اتاقم

رو تخت دراز کشیدم پتو رو کشیدم رو سرم:میخوام تنها باشم

چیزی نگفت ولی چند لحظه بعد صدای بازو بسته شدن در اومد و نشون داد که رفته و من

انگار داشتن ذره ذره جونمو میگرفتن

هہ....چہ احمقانه باور کرده بودم دروغایی که بیست و دو سال گفتن و حتی شکم نکردم

شک نکردم به شباهتی که وجود نداشت

شک نکردم به اعتمادی که تو یه ملاقات به وجود اومد بود

زود باور بودم که هرچی گفتن و چشم بسته قبول کردم

ولی من که مقصر نبودم ؟بودم ؟
یه بچه پنج ساله میتونه مقصر باشه؟

romangram.com | @romangram_com