#مامورین_پر_دردسر_پارت_158
رفتم سمت مامان و پتو رو شونش انداختم
با قدردانی و برقی که تو چشماش بود بهم نگاه کرد:مرسی عزیزم
چیزی نگفتم و رو تاب نشستم و اروم شروع کردم به حرکت دادن تاب
-وقتی دکتر بهم گفته بود نمیتونم بچه دار بشم خیلی ناراحت شدم
کل روز و گریه میکردم و افسرده شده بودم یکم که گذشت فکر
کردم بابات نباید به پای من بسوزه و خواستم که طلاق بگیرم ولی با
سیلی که بهم زد و گفت که محاله دیگه حرفشو نزدم ولی وقتی تو
اومدی تو زندگیم همه چی عوض شد و بعد چند وقت حالم بد میشد
و رفتم دکتر و گفت که دارم مامان میشم بقدری خوشحال شدم که خدا میدونه ....
romangram.com | @romangram_com