#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_42


مارال هم از جایش بلند شد و روبه‌روی ماریا قرار گرفت و گفت:

- خوب پس مشکل کجاست؟ داستانی که تعریف کردی خوب تموم شد که!

ماریا سرش را تکان داد و گفت:

- نه همه‌چیز خوب بود تا زمانی که کرونوس زندانی بود؛ ولی اون آزاد شده و جعبه‌ی پلیدی‌ها هم همراهشه. حالا ما با تهدید بزرگی روبه‌رو هستیم؛ زئوس پیر شده و قدرت سابق رو نداره و حالا تمام امید ما به توئه، چرا که ما بعد از مدت‌ها بانوی محافظ داریم.

مارال با بهت به ماریا نگاه می‌کرد. روی مبل نشست و سرش را با دست‌های سردش گرفت. هیچ‌وقت فکرش هم نمی‌کرد داستان‌هایی که در فیلم‌ها دیده بود، ممکن است واقعیت داشته باشند.

درحالی‌که کلافگی از درونش بیداد می‌کرد، رو به ماریا کرد و گفت:

- خب حالا من باید چی‌کار کنم؟ شما گفتین زئوس می‌خواد من رو ببینه، چطوری باید پیشش برم؟

ماریا کنار مارال نشست و دست‌هایش را گرفت و گفت:

- دنیل و سوزان باید باهات تمرین کنن تا مهارت‌هات رو به دست بیاری. دیدن زئوس آسون نیست و باید از امتحانش قبول شی.

ماریا بعد از اتمام سخنرانی‌اش، همه را جمع کرد و از خانه‌ی دنیل خارج شدند تا مارال بتواند استراحت کند؛ چون فردا روز سختی را در پیش داشت.

بعد از رفتن آن‌ها، دنیل با دو ماگ بزرگ قهوه برگشت و کنار مارال نشت.

چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت. نه مارال حرفی می‌زد و نه دنیل. هردوی آن‌ها به پراکنده‌شدن گرد شعله‌های شومینه خیره بودند و موسیقی که در حال پخش بود آن‌ها را بیشتر به سکوت وادار می‌کرد.

- عشقه عمیقه من تنها رفیقه من بی‌لاکه جیغه من جذابه ساده‌پوش

چینای دامنت بویِ خوش زنت سر میرم از تنت از عطر و رنگو بوش

romangram.com | @romangram_com