#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_2
یک سال قبل
قدم میزد و با خودش فکر میکرد. خبر رسیده بود که جادوگران قرار است او را ببینند.
آنها ادعا میکردند که خبر مهمی برایشان دارند و همچنین به کمک بابک نیاز داشتند.
بابک یک خونآشام از خانوادهای اصیل بود. خانوادهی او اولین نسل خونآشامها بودند و بیش از هزار سال سن داشتند. آنها نظارهگر به قدرت رسیدن و نزول پادشاهیهای بیشماری بودند؛ ولی تا به امروز هیچکس نتوانسته بود به خانواده آنها صدمهای وارد کند! برخلاف تمام مشکلاتی که با یکدیگر داشتند، هیچگاه اجازه تهدید خانواده را به کسی نمیدادند و حالا بابک اینجا بود تا ببیند خوانوادهاش با چه تهدید جدیدی روبهروست.
با قدمهایی آرام و مطمئن در شهر پرز قدم میزد. نزدیک به صدوپنجاه سال بود که قدم در این شهر به ظاهر زیبا نگذاشته بود. شهری که خانواده راد بنیانگذارش بودند و اکنون تحت سلطه فرد دیگری بود.
بهسمت میدان شهر در حرکت بود. حسی به او خبر از یک رخداد را میداد و فراموش نکنید که حس یک خونآشام آن هم از نوع اصیلش هرگز دچار خطا و اشتباه نمیشود!
***
- تو باید بابک باشی!
با ابروهای بالا رفته درحالیکه دستش را در جیب شلوارش میگذاشت، جواب داد:
- یادم نمیاد همدیگه رو ملاقات کرده باشیم یا اینکه من خودم رو معرفی کرده باشم.
زن درحالیکه احساس ترس میکرد، گفت:
- خب همیشه یه خوناشام اصیل که کتشلوار تنشه داخل شهر ما قدم نمیزنه. میدونی که جادوگرا میتونن وجودتون رو حس کنن.
- هوم جالبه! فکر کنم منم بهخاطر حس شماست که از مسیر وگاس به این شهر پر از اعجاب که توریستای زیادی به خودش میگیره اومدم. درست نمیگم؟
- درست مثل همهی تعریفهایی که ازت شده؛ بسیار زیرک. تا حالا خوناشامی با خصوصیات تو ندیده بودم.
romangram.com | @romangram_com