#مهتاب_پارت_60


صبح روز جمعه این مسافرت کذایی به پایان رسید وهمه قصد برگشت کردند فقط خدا میدونه که چقدر خوشحال بودم این بار اول وآخری بود که با این قوم میام مسافرت .

خسته وکوفته رسیدیم خونه علی دیگه خونه خودشون نرفت واومد خونه ی ما بماند که فرخنده خانم چقدر اخمش رو انداخت .اون شب چون خسته بودیم خوابیدیم وقت نشدبا مامان وعزیزخوب حرف بزنیم .صبح با نوازش های دست علی بیدار شدم .نمیدونم چرا اینقدر حالم بد بود ودهنم از تلخی شده بود مثل زهرمار به روی لبخندی زدم وگفتم : صبح بخیر

خواستم بلند شم که سرگیجه نذاشت ودوباره افتادم علی نگران شده دستم رو گرفت وگفت ؟: مهتاب چی شدی

-هیچی عزیزم خوبم نگران نباش کمی سرم گیج رفت

بلند شدم ورفتم دست وصورتم رو شستم توی حیات کنار سفره نشستم اما نگاهم که به تخم مرغ ها که افتاد حالت تهوعی گرفتم وهمه ودویدم سمت دستشویی

علی هم پشت من دم دستشویی بود .از دستشویی که اومدم بیرون مامان وعزیز مشکوک همدیگه رو نگاه میکردن چون حالم خوب نبود علی ماشین رو روشن کرد ومامان هم باهامون اومد دکتر .

نوبتمون شد ووارد اتاق دکتر شدیم مامان همه چی رو توضیح داد دکترهم متعقد بود که حامله ام اما خودم خوب میدونستم که اینجوری نیست چون همین چند روز پیش دوره ام تموم شده بود .با توضیح همین چیرها به دکتر فهموندم که اینجوری نیست اونم با معاینه دقیق تر گفته سرگیجه ام به خاطر فشارهای عصبی وحالت تهوع ام هم به خاطر مسمومیت بوده یه سرم وصل کرد مامان بیرون نشست وعلی کنارم روی تخت نشست دستم رو توی دستش گرفت با انگشتام بازی میکرد سرش پایین بود همون جور گفت : تثصیر من که تو الان اینجایی .

-نه کی گفته اتفاقا بودن تو باعث شده حالم درهمین حد بد بشه وحاد تر نشه

-مهتاب من عاشق این مظلومیت توام .از این که هیچ وقت خانوادم رو به روم نزدی شرمنده میشم من واقعا نمیدونم چه جوری باید خوبیتو جبران کنم

نمیدونم تاثیر داروها بود یا چی ؟چشمهام کم کم گرم شد وبه خواب رفتم .

با صدای کردن های علی متوجه شدم سرم تموم شده وباید بریم خونه علی زیر دستمو گرفته بود وکمکم میکرد که زمین نخورم بدنم سست شده بودتاثیرات دارو بود که اینجوری شدم وقتی رسیدم خونه فرخنده خانم وخانم های همسایه بیرون نشسته بودند با سر بهش سلام کردم ووارد خونه شدم پیمان عزیزم رخت خوابم رو برام آماده کرده بود روش دراز کشیدم علی هم کنارم خوابید وبدون حرف منو گرفت بغلش ونذاشت کسی مزاحمم بشه بوی عطر تنش باعث شد بدون حرف بخوابم وچیزی ومتوجه نشم

از خواب که بیدار شدم علی رو کنار خودم ندیدم .هنوز هم کمی حالم بد بود اما از جام بلند شدم وبیرون رفتم با سروصداهایی که میومد متوجه شدم همه حیات هستند .رفتم بیرون فرخنده خانم ومامان روی تخت نشسته بودن وعلی وپیمان هم گوشه ای برای خودشان حرف میزدند .فرخنده خانم با دیدن من گفت: حالت چطوره ؟

-خیلی ممنون مرسی .

-اومده بودم هم حالت رو بپرسم هم رخت چرک های علی رو بگیرم .نگاهی به سرتا پام انداخت وگفت: تو که نتونستی بشوری


romangram.com | @romangram_com