#مهتاب_پارت_51

خندیدم ورفتم تو تا ته خبرها رو در نیاوردم نذاشتم مامان بخوابه

بعدازظهر ساعت شش بود که علی اومد دنبالم وباهم رفتیم خونه مامانشینا .همه بودند علی در گوشم گفت : کنار خودم میشینی بلند نمیشی خب

-نمیشه که !

-چرا نمیشه ؟

-زشته حالا میگن میاد میخوره اما کار نمیکنه .

-حالا فعلا بیا بریم تا ببینم چی میشه

توی حیات نشسته بودیم و واقعا چقدر هم ازمون استقبال کردند هیچکی محل نداد درعوض تا تونستن قربون صدقه علی رفتم

-قربون داداشم بره از سرکار اومده خسته است

-داداش اگه خسته ای برو بخواب

-داداش میخوای برات چایی بیارم ؟

دیگه نقطه ضعفشون دستم اومده بود وقتی بهشون اهمیت نمیدادم خیلی حرص میخوردن منم بی توجه داشتم به بحث آقایون گوش میکردم صحبت از یه سفر بود ودر آخر الکی الکی برنامه چیدن که فردا بریم شمال اصلا دلم نمیخواست به این سفر برم چون هنوز مامانم وندیده باید ازش دور میشدم هم این که سفر رفتن با خانواده علی صبر میخواد .اما علی اصرار داشت که بریم منم به خاطر علی دیگه هیچ حرفی نزدم .

شام وکه خوردیم با علی اومدیم خونه ووسایل منو جمع کردیم پیمان هم اصرار داشت با ما بیاد منم قبول کردم جای کسی رو که تنگ نمیکرد .از مامان خدافظی کردیم چون صبح زود میخواستیم بریم نمیخواستم مامان بدخواب بشه .

پیمان هم با ما اومد خونه فرخنده خانم حالا بماند که به خاطر اومدن پیمان کلی اخمشو انداخت اما چون با خرج خودمون داشتیم میرفتیم یعنی هر کس خرج خودش رو میداد توجه ای نکردم وبا علی وپیمان توی یه اتاق خوابیدیم .

صبح نزدیک ساعت های پنج صبح بود که از خونه راه افتادیم .پیمان که گیج خواب بود وتوی ماشین افتاد اما من به خاطر علی میترسیدم وچشم روی هم نمیذاشتم .

علی : چرا نمیخوابی گلم چشمهات اصلا باز نمیشه

romangram.com | @romangram_com